رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هجدهم

«صبح من» با رمان نوجوان: همه به دُمی که در پنجه‌های رعد بود، چشم دوختند. ناگهان صدای فریادی، همه را به خود آورد: «این که دُمِ منه! … یعنی دُمِ من بود!» همه به طرف صاحب صدا، یعنی گربه گندهه که داشت می‌نالید برگشتند. او می‌گفت: «یه چشم نداشتم. حالا یه دُم نداشته هم باید … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هجدهم