رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هفدهم
«صبح من» با رمان نوجوان: وقتی کارامل بچهها را به مادرشان برگرداند و آن دو با خوشحالی به آغوش مادرشان پریدند، آهسته صدا کرد: «جِف، جِف، تو اونجایی؟»سر کبوتری از میان شاخ و برگها پیدا شد: «بله، کاری داری؟»«برو خونهی ببری. بگو نقرهای در خطره. زود بیان اینجا. زود باش دیگه. خیلی فوریه. بگو خطر … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هفدهم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.