رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش چهاردهم
«صبح من» با رمان نوجوان: یک روز زیبای تابستان بود. کارامل به خانهی یکی از دوستانش که تازه بچهدار شده بود، رفته بود. وقتی برگشت، نقرهای روی نرده نشسته بود و صورتش را میشست. وقتی خواهرش را دید، از روی نرده پایین پرید. کارامل به طرفش دوید. از همان وسط راه داد زد: «وای … … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش چهاردهم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.