رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هفتم
«صبح من» با رمان نوجوان: «نقرهای، نقرهای. پاشو دیگه تنبل! مگه نمیخوای بریم پیش مامان؟ پاشو دیگه.»نقرهای، خوابآلود از خانه بیرون آمد: «بابا، تمام شب حرف زدیم. میذاشتی یه ساعت دیگه بخوابم. خیلی نامردی.» کارامل گفت: «خب خودت گفتی وقتی خورشید از افق بالا اومد، بیدارم کن!» نقرهای جوابی نداد؛ چون در حال شستن صورتش … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هفتم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.