تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
1
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتم

  • کد خبر : 18221
  • 28 خرداد 1402 - 13:09
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتم
در قسمت گذشته خواندیم، «کارامل» و «نقره‌ای» که اکنون فهمیده بودند خواهر و برادر هستند، صحبت‌های زیادی با هم داشتند. آنها تا پاسی از شب با یکدیگر درددل کردند، گفتند و شنیدند. اما هیچ کدام نمی‌دانستند، روز بعد، چه ماجرایی در انتظارشان است! برای فهمیدن ماجرا، به ادامه‌ی مطلب مراجعه کنید.

«صبح من» با رمان نوجوان: «نقره‌ای، نقره‌ای. پاشو دیگه تنبل! مگه نمی‌خوای بریم پیش مامان؟ پاشو دیگه.»
نقره‌ای، خواب‌آلود از خانه بیرون آمد: «بابا، تمام شب حرف زدیم. می‌ذاشتی یه ساعت دیگه بخوابم. خیلی نامردی.»

کارامل گفت: «خب خودت گفتی وقتی خورشید از افق بالا اومد، بیدارم کن!» نقره‌ای جوابی نداد؛ چون در حال شستن صورتش بود.
کارامل ناگهان از جا پرید. صدایی او را ترسانده بود. محتاطانه گوش‌هایش را چرخاند. صدای جِف را از پشت‌سرشان شنید که در حال داد و هوار کردن بود.
نقره‌ای بلند گفت: «جِف، چی شده؟ چرا جیغ می‌کشی؟ هان؟»

جِف گفت: «خبر بدی دارم. مادرتون حالش بده.»
کارامل، مضطربانه گفت: «چی؟ نقره‌ای! بدو بریم.»
نقره‌ای، کاملاً خواب از سرش پرید و به دنبال کارامل دوید. کارامل با دور زدن در کوچه‌های شهر، نقره‌ای را گیج می‌کرد. بالاخره به خانه‌ی مادر رسیدند.
کارامل سریع داخل خانه پرید و جِفری (برادر جِف که پزشک بود) را بالای سر مادرش دید که ناامیدانه سرش را تکان می‌داد.

کارامل جِفری را کنار زد و کنار مادرش نشست. با بغض گفت: «مامان، تو که حالت خوب بود. چی شد؟»
مادرش با صدایی لرزان گفت: «منم دیگه اواخر عمرمه. باید برم. بگو برادرت بیاد.»
کارامل داد زد: « نقره‌ای! بدو بیا. مامان کارت داره.»
نقره‌ای که خیلی نگران شده بود، مثل یک پلنگ به داخل خانه پرید. کارامل را کنار زد و جای او نشست: «بله مامان.»

مادر، لبخند کم‌رنگی زد و خُرخُر ضعیفی کرد: «چقدر منتظر شنیدن «مامان» از تو بودم. باور کن پسرم، هر کاری که کردم به نفع خودت بود. قسم می‌خورم. فقط قبل از رفتنم، من رو ببخش. خواهش می‌کنم.»
نقره‌ای که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «مامان، خیالت راحت. بخشیدمت.»

مادر باز هم خُرخُر کرد. نفس‌هایش کوتاه و تند شده بودند: «مراقب خواهرت باش نقره‌ای. دوستش داشته باش و هوای او رو داشته باش. کارامل، تو هم مراقب برادرت باش. حواستون به هم باشه. شماها فقط همدیگه رو توی دنیا دارین. پدرتون هم همین کوچه بالایی زندگی می‌کنه. کمکی خواستین برید پیشش. کارامل، بیا اینجا. بیا پیش من.»

کارامل با بغض سنگینی در گلو، جلو آمد. مادر با وجود ضعفش، بلند شد و هر دو بچه‌اش را لیسید. آرام زمزمه کرد: «خداحافظ عزیزانم» و چشمان نورانی‌اش برای همیشه بسته شدند.

کارامل، میویی سر داد و خودش را روی مادرش انداخت. نقره‌ای در حالی که اشکش روان بود، به مادر نگاه می‌کرد و در دل می‌گفت: «چرا پیشم نموندی؟ چرا بیشتر مادرم نبودی؟ چرا قبل از اینکه بفهمم مادر چیه، من رو رها کردی؟ چرا؟»

اما مادر دیگر جواب سوالات بی‌پایان او را نمی‌داد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=18221

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.