رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش ششم
«صبح من» با رمان نوجوان: کارامل دنبال نقرهای دوید. داد زد: «نقرهای. نقرهای صبر کن».نقرهای با سری افتاده، ایستاد. کارامل در حالی که نفس نفس میزد، کنار او ایستاد. به او گفت: «اگه میخوای وایسی بریم توی اون کوچه. اینجا تو دست و پای آدماییم». نقرهای، آرام گفت: «بریم تو کوچه». راهنمایی کرد. وقتی رسیدند، … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش ششم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.