تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
1
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پنجم

  • کد خبر : 18020
  • 25 خرداد 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پنجم
کارامل عکس را بالا گرفت و عکس بچه گربه‌ی خاکستری را با نقره‌ایِ حیرت‌زده، مقایسه کرد. چقدر شبیه هم بودند! در حالی که به زور صحبت می‌کرد، پرسید: چطور این اتفاق افتاد؟... به نظر شما، ماجرا چه بود؟ پاسخ مادر کارامل به این پرسش و ماجراهای پشت پرده آن را در ادامه بخوانید.

«صبح من» با رمان نوجوان: کارامل با دهان باز، چشمانش سبزش را از مادرش به نقره‌ای و دوباره از نقره‌ای به مادرش برمی‌گرداند. نمی‌توانست باور کند. نقره‌ای هم همین طور.
نقره‌ای از تعجب زبانش بند آمده بود و دهانش باز بود که ناگهان کاغذ از دهانش بر روی زمین افتاد و به پشت چرخید. یک عکس قدیمی بود.

کارامل، عکس را به طرف خود برگرداند و حیرت‌زده نگاهش کرد. عکس، مادرش را با دو بچه گربه نشان می‌داد. خز یکی از بچه گربه‌ها، سفید و زنجبیلی روشن و دیگری، سفید و خاکستری روشن بود. چشمان بچه گربه‌ی زنجبیلی، زمردین و چشمان بچه گربه‌ی خاکستری، لاجوردی رنگ بود.

کارامل عکس را بالا گرفت و عکس بچه گربه‌ی خاکستری را با نقره‌ایِ حیرت‌زده، مقایسه کرد. چقدر شبیه هم بودند! در حالی که به زور صحبت می‌کرد، پرسید: «چطور این اتفاق افتاد؟ چطور هیچ وقت به من نگفتی برادری دارم؟»
مادر جواب داد: «زمانی که شما دو تا به دنیا اومدین، من خیلی خوشحال بودم. اما چون یه گربه‌ی خونگی بودم، نظر صاحب‌خونه‌م هم مهم بود. اون از بابت اینکه سه تا گربه توی خونه‌ش باشن، ناراضی بود. اما صبر کرد تا شماها اونقدری بزرگ بشین که بتونین بدون من زندگی کنین. من خودم فهمیدم که صاحب‌خونه‌م قصد داره چی کار کنه. با خودم فکر کردم که اگر به جای دو تا بچه‌ی شیطون، یکی توی خونه‌ش باشه، شاید بتونم اون یکی رو نگه دارم. بنابراین با پدرتون که گربه‌ی همسایه بود، مشورت کردم. پدرتون قبول کرد که پسرش، نقره‌ای رو با خودش ببره. بنابراین یه روز که صاحب‌خونه‌م خونه نبود، اومد و نقره‌ای رو برد.

من تمام مدت تا وقتی که پدرتون برگرده، نگران پسر بیچاره‌م بودم. با خودم فکر می‌کردم که چرا اون آدم باید باعث بشه من از بچه‌م دور بمونم. خلاصه، پدرتون برگشت و من هم سریع دویدم تا ازش حال پسرم رو بپرسم. پدرتون، نقره‌ای رو جلوی در خونه‌ای گذاشته بود و شروع به میو میو کردن کرده بود. صاحب اون خونه، در رو باز کرده بود و دلش برای یه بچه گربه‌ی کوچولو سوخته بود و بعد اون رو با خودش برده بود. وقتی این داستان رو شنیدم، خیالم راحت شد. من و پدرت یه هفته در میون بهت سر می‌زدیم».

نقره‌ای که دلخور به نظر می‌رسید، پرسید: «خب پدر برای چی خودش من رو نگه نداشت؟ من که از اول عمرم خونواده‌ای نداشتم. حداقل در اون صورت، می‌فهمیدم «پدر» یعنی چی؟».

مادر پاسخ داد: «چون صاحب‌خونه‌ش اجازه نمی‌داد، نمی‌تونست. روزها با هم حرف زدیم. فهمیدیم این بهترین کاره».

نقره‌ای با عصبانیت گفت: «بهترین کار برای تو یا برای من؟ اگه بیشتر پیشِ شما می‌موندم، حداقل خاطره‌ی کم‌رنگی توی ذهنم از شما می‌موند. اگه بیشتر می‌موندم، سال‌ها با حفره‌ی توی قلبم کلنجار نمی‌رفتم. چرا با من این کار رو کردی؟ چرا گذاشتی تموم عمرم حسرت خونواده داشتن رو بخورم؟ چرا اون موقع که به من سر می‌زدی، نگفتی تو مادرمی؟ چرا…» و زد زیر گریه.

کارامل خودش را به برادرش چسباند و لیسش زد تا آرام شود. وقتی نقره‌ای کمی آرام شد، مادر میو کرد: «اگه می‌گفتم، می‌خواستی برگردی پیشم و من نمی‌تونستم چشم‌غره‌های صاحبم نسبت به تو رو تحمل کنم. نمی‌تونستم…».

کارامل پرسید: «مادر، قضیه‌ی اون عکس چیه؟ چطوری دست نقره‌ای افتاده؟ مگه نگفتی صاحبت ما رو نمی‌‌خواست؟ پس چطوری از ما عکس گرفته؟»
مادر گفت: «روز قبل از اینکه نقره‌ای رو به کسی بسپریم، پدرت با اون دوربین ازمون عکس گرفت. چون صاحبش عکاس بود، کار با دوربین رو یاد گرفته بود. می‌گفت، عکس رو می‌خواد به نقره‌ای بده تا خاطره‌ای از ما توی ذهنش بمونه».

نقره‌ای گفت: «نمی‌دونم باید ازت متنفر باشم یا عاشقت باشم. نمی‌دونم تو مادرمی یا دشمنم. ولی می‌دونم باید برم خونه. باید با این همه چیز، کلنجار برم. من رفتم».
مادر گفت: «پسرم، درکت می‌کنم. برو خونه و خوب فکر کن. ببین می‌تونی من رو ببخشی یا نه. برو عزیزم. برو».

نقره‌ای بدون خداحافظی، راهش را کشید و رفت. کارامل سریع گفت: «ممنون که همه چیز رو گفتی. من باید سریع برم دنبالش وگرنه گم میشه. همین امروز اومده اینجا. خداحافظ» و دوید دنبال نقره‌ای.

مادر آهی کشید و پشت سر کارامل گفت: «بگو همه‌ی این کارا به نفع خودش بوده. کمک کن من رو ببخشه. خواهش می‌کنم».
کارامل در حال دویدن داد زد: «باشه. حتما می‌گم. زود به شما سر می‌زنم. مراقب خودت باش».
مادر دوباره آه کشید و غلت زد. شک داشت دفعه‌ی بعدی هم وجود داشته باشد.

ادامه دارد …

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=18020

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.