«صبح من» با رمان نوجوان: نقرهای که حسابی گیج شده بود، شانهای بالا انداخت. کارامل ناگهان با خوشحالی «میو» کرد: «ببین. یه فکری به سرم زده. من جِف رو میفرستم تا…»
نقرهای حرفش را قطع کرد: «جِف کیه؟»
کارامل گفت: «کبوتر نامهبره. داشتم میگفتم. من جِف رو میفرستم تا نامهای رو برای مادرم ببره و بعد با هم میریم پیشش. باشه؟»
نقرهای گفت: «باشه. ولی مگه تو بلدی بنویسی؟»
کارامل گفت: «من رو دستکم گرفتی ها. سواد دارم و بلدم بنویسم. بیا بریم تو خونهمون. بیا».
نقرهای پرسید: «اجازه دارم؟ صاحبخونههات اجازه میدن؟»
کارامل گفت: «اونا خونه نیستن. بیا تو» و پرید داخل خانه. نقرهای با احتیاط، کارامل را دنبال کرد و به کتابخانه رسید. جایی که کارامل روی میز نشسته بود. پرسید: «حالا فرض میکنیم تو نامه نوشتی و فرستادی. آیا مادرت سواد داره؟»
کارامل گفت: «بله پس چی؟» و از توی کشویی یک کاغذ بیرون کشید. قلمی درآورد. توی جوهر زد و شروع به نوشتن کرد. نقرهای زیر لب گفت: «آهان» و بعد به کارامل که سخت مشغول نوشتن بود نگاهی کرد. پیش خودش گفت: «چقدر حس میکنم شبیه خواهر نداشتهمه!»
کارامل «میو» کرد: «بیا روی میز تا بهت یاد بدم چه جوری باید امضا کنی».
نقرهای روی میز پرید و کنار کارامل نشست کارامل پنجهاش را در جوهر فرو کرد و بعد روی کاغذ گذاشت و گفت: «حالا شد».
نقرهای گفت: «حالا جِف رو از کجا گیر بیاریم؟»
کارامل گفت: «کاری نداره. بیا بریم بیرون بهت بگم» و بیرون رفت. نقرهای هم دنبالش رفت.
کارامل زیر درختی رفت و میو سر داد: «جِف؟ جِف؟ کجایی؟ بیا. کارت دارم».
سر کبوتری از میان شاخههای درخت پدیدار شد. آمد پایین و پیش گربهها نشست. نقرهای به کبوتر سلام کرد و او هم جواب سلامش را داد.
کارمل گفت: « جِف؟ این نامه رو به مادرم میدی؟ و بعد هم لطفاً جوابش رو بیار. فقط خواهش میکنم سریعتر.»
جِف نامه را گرفت و گفت: «میدونستین شما دو تا خیلی شبیه به هم هستین؟» خندید و بعد دور شد.
گربهها به هم نگاه کردند و شانهای بالا انداختند. کارامل گفت: «بیا تا جِف برگرده با هم تام و جری ببینیم. بیا» و با هم به سراغ تلویزیون رفتند.
ادامه دارد…