«صبح من» با رمان نوجوان: وقتی از خواب بیدار شد، سروصدا هم تمام شده بود. داخل حیاط رفت و با نهایت وقار، کش و قوسی به خود داد. بعد نشست و شروع به شستن صورتش کرد. وقتی کارش تمام شد، چشمانش را بست و از وزش نسیم روی خزش لذت برد. همان طور که چشمانش بسته بود، کسی گفت: «تا حالا گربه به این خوشگلی ندیده بودم!»
کارامل چشمانش را باز کرد و گربهی جدید را دید. جواب داد: «ممنون».
گربه پرسید: «میتونم بیام تو؟» و وقتی دید کارامل شانهای بالا انداخت، از روی پرچین، به داخل حیاط پرید. ادای احترام کرد و بعد دوباره برای اینکه سر صحبت را باز کند، میو کرد: «چه خونهی قشنگی دارین!»
کارامل دوباره گفت: «ممنون».
گربه خندهای سر داد و گفت: «غیر از ممنون چیز دیگهای بلد نیستی؟» وقتی دید کارامل به پایین نگاه میکند، خنده از روی لبانش محو شد: «ببخشید. ناراحت شدی؟» کارامل نگاهی به او کرد و بعد نگاهش را دزدید. گربه گفت: «متأسفم. یادم رفت خودم رو معرفی کنم. من نقرهای هستم و اسم شریف شما؟»
کارامل آرام گفت: «کارامل».
نقرهای گفت: «چه اسم قشنگی داری». مکثی کرد و با احتیاط پرسید: «از من ناراحتی؟»
کارامل ناگهان گفت: «آره. من ناراحتم. به خاطر این که درست موقعی که میخواستم چرت بزنم، سروکلهی جنابعالی با اون جشن مسخرهت پیدا شد و نذاشتی من بخوابم. به خاطر اینکه خیلی مغرورانه نشسته بودی. ولی خوشحال هم شدم. به خاطر اینکه… به خاطر اینکه…».
نقرهای با احتیاط پرسید: «به خاطر چی؟»
کارامل آرام گفت: «نمیدونم چطوری برات توضیح بدم. جزء اسرار خودمه. ولی برات میگم. ببین، من از وقتی اومدم اینجا، همه چی داشتم. هر چی که فکرش رو کنی. ولی همیشه حس میکردم یه چیزی ندارم. یه چیزی مثل…».
نقرهای حرفش را قطع کرد: «مثل یه حفرهی خالی وسط قلبت».
کارامل با تعجب گفت: «تو از کجا میدونی؟ ببینم پیشگویی چیزی هستی؟»
نقرهای خندید: «نه بابا. پیشگو چیه؟» خنده از روی لبانش محو شد: «آخه منم با همچین حسی بزرگ شدم. کاملاً درکت میکنم». لبخند شیطنتآمیزی زد: «آخرش هم نگفتی به خاطر چی خوشحال شدی!».
کارامل سرش را پایین انداخت: «چون حس کردم تو، اون حفرهی توی قلبم رو پر کردی».
نقرهای از تعجب به سرفه افتاد. آن قدر که نزدیک بود خفه شود. بعد که حالش جا آمد، پرسید: «آخه من و چه به این حرفا؟ مطمئنی حالت خوبه؟ سرت که به جایی نخورده؟ اصلاً منظورت چیه؟»
کارامل که جا خورده بود، سریع گفت: «نه، نه. بد متوجه شدی. منظورم یه چیز دیگه بود. ببین، من دیروز به این نتیجه رسیدم که من همه چیز دارم جز یه خانواده. از وقتی بچه بودم، هیچ خواهر و برادری نداشتم. فقط یه مادر پیر دارم که اون طرف شهر زندگی میکنه. میدونی… حس میکنم تومثل برادرمی!»
ادامه دارد…