تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
5
داستان دنباله دار:

در جستجوی خود ـ بخش بیستم

  • کد خبر : 16550
  • 10 خرداد 1402 - 13:47
در جستجوی خود ـ بخش بیستم
علی برای پدرش خیلی هول کرد. گله کرد که چرا پدر را تنها رها می‌کنی. این اولین جرقه بحث پسر و مادری در خانه ما بود و ... .

«صبح من»: ویلچر از زیر دستش در رفت. جواد به زمین خورد اما خوشبختانه جز کبودی اتفاقی نیفتاد.
علی برای پدرش خیلی هول کرد. گله کرد که چرا پدر را تنها رها می‌کنی. این اولین جرقه بحث پسر و مادری در خانه ما بود.
ـ «دلت می‌سوزه خودت هوای باباتو داشته باش. همه چی گردن منه.»
ـ «آره خودم نوکرشم. دیگه نمی‌خواد شما زحمت بکشی.»
ـ «مدرسه هم نرو یه وقت من باباتو می‌کُشم.»
ـ «لازم باشه مدرسه هم نمی‌رم.»
ـ «اااا… ای بابا. چرا اینجوری با هم حرف می‌زنید. علی جان بابا، مامان که تقصیری نداره. این بحثو تموم کنید.»
ـ «نه بذار بگه. بگه حرفای دلشو. دیگه من خاک بر سر چی کم گذشتم؟»
ـ «ای بابا لعنت بر شیطون. علی بابا برو از اتاق بیرون من با مامان حرف دارم.»

علی از اتاق بیرون رفت اما من با عصبانیت نشستم و به زمین خیره شدم.
ـ «ندا جان اون بچه‌س یه چیزی می‌‌گه شما چرا به دل می‌گیری؟»
ـ «نه راست می‌گه من حواسم بهت نیست. اصلا به هیچ کس نیست. اصلا حوصله هیچ کدومتونو ندارم‌. دلم می‌خواد تنها باشم‌. خسته شدم. دیگه نمی‌تونم.»
ـ «ندا جان، فدات بشم، شیطونو لعنت کن. بی‌خیال دیگه. نذار بچه‌ها این چیزا رو بشنون.»

نمی‌خواستم ادامه بدهم‌. به حیاط رفتم تا کمی هوا بخورم.

چند وقتی بود مادرم زیاد به ما سر نمی‌زد. آنقدر دلم گرفته بود که به اتاق مادرم رفتم و در آغوشش گریه کردم. آرامش آغوش مادرم مسکن بی‌چون و چرا بود. هیچ وقت مادرم نمی‌پرسید چه شده، فقط مرا در آغوشش می‌پذیرفت.
مدت‌ها بود که من روز به روز عصبی‌تر می‌شدم و اصلا تحمل کمتر چیزی را نداشتم.
جواد خیلی تلاش کرد روحیه مرا عوض کند ولی گوش من از هر نصیحتی کَر شده بود.
زندگی همین قدر سرد و بی‌روح در جریان بود. بچه‌ها بزرگ‌تر شده بودند و تنش‌های بین من و آن‌ها هم بیشتر.
مادرم بیشتر با بچه‌ها هم دم شد.

یک روز به خواست جواد، بچه‌ها با مادرم به پارک رفتند و جواد با من حرف زد.
ـ «عزیزم چی شده؟ چرا اینقدر کم طاقت شدی؟»
ـ «دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. همه مشکلات اومدن و رفتن. پدرم دراومد، ولی گذشتن. ببخشید ولی ویلچری بودن تو دیگه برام قابل تحمل نیست.»
ـ «شرمنده‌م که اینقدر رو اعصابتم.»
از شرمندگی زدم زیر گریه.
ـ «بخدا جواد نمی‌دونم چی دارم می‌گم. من اصلا حرفی که می‌زنم چیزی نیست که تو دلمه. تو رو خدا حلالم کن. من خیلی خسته‌م. بین همه اتفاقا هنوز نتونستم خودمو پیدا کنم. یه مدت زمان بهم بدید. خدا بهم خیلی لطف کرده ولی من نتونستم استفاده کنم. الانم کلافه‌م. فقط زمان نیاز دارم.»

دوباره در سکوت خودم فرو رفتم و سعی کردم با بچه‌ها بحث نکنم.
خودم را به دوختن لباس مشغول کردم تا کمی فکرم آزاد شود.

مدتی گذشت، توانستم کمی به خودم بیایم و بتوانم آرامش داشته باشم. بچه‌ها بزرگ شده بودند و من فراغ بال بیشتری داشتم. از این فرصت‌ها برای سبک شدن خودم استفاده کردم. صبح‌ها که کسی در خانه نبود بیرون می‌رفتم‌. بیشتر مواقع حرم شاه عبدالعظیم بودم. در این رفت و آمدها بالاخره نذر آشم را ادا کردم. گاهی هم به بازار می‌رفتم و پارچه می‌خریدم. روحیه‌ام بهتر شد.
یک جمعه به اصرار بچه‌ها برای خرید بستنی از خانه خارج شدم وقتی برگشتم بچه‌ها…

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=16550

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.