«صبح من»: بعد از چند روز، جواد آمد. آمد ولی چه آمدنی. یک دستش از گردن با آتل بسته بود. فقط آرام گریه کردم.علی و محمد پاهای جواد را گرفتند. فاطمه هم با زور چهار دست و پا خودش را رساند. جواد نشست و هر سه را در آغوشش گذاشت. آنها را بوسید.جواد با پدرش … ادامه خواندن در جستجوی خود ـ بخش هجدهم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.