مجلهی خبری «صبح من»: ـ «پسر، اسم اینجا چیست؟»
ـ «ورتن.»
او تکرار کرد: «ورتن… آه… باصفاترین دهکدهی این دشت. در اینجا نه غم است و نه درد. آیا تو مرا میشناسی پسرم؟»
سرم را به علامت نفی، تکان دادم و گفتم: «نه.»
ـ «من، سلطان این سرزمینم! همسرم، ملکهی کشوری بارانی بود اما او را همچنان که میگریست، ترک کردم. نام من، اوزیماندیاس است. ای توانا و ای ناامید! به اعمال من بنگر!»
او حرفهای بیمعنی میزد اما دست کم، حرف میزد و کلماتش هم قابل فهمیدن بود. سخنان او کمی شبیه شعر بود و یادم آمد که نام او را در شعری از یک کتاب، دیده بودم؛ یکی از ده، دوازده کتابی که روی تاقچهی اتاق نشیمن ما بود.
همچنان که به سوی دهکده میرفت، او را دنبال کردم. گوشهی چشمی به عقب انداخت و گفت: «پسر، مرا دنبال میکنی؟ میخواهی غلام من باشی؟ افسوس… افسوس… روباه برای خود لانهای دارد و پرنده در زیر برگ پهن بلوط، پناه میگیرد اما پسر آدم، مکانی ندارد که در آن، سر بالین بگذارد. پس آیا تو برای خود، پیشهای نداری؟»
گفتم: «هیچ کار مهمی ندارم.»
گفت: «هیچ کاری مهم نیست؛ صحیح! اما یک مرد، «هیچ» را چگونه مییابد؟ کجا را باید در جستجویش بکاود؟ به تو بگویم، اگر من آن «هیچ» را بیابم نه فقط سلطان، بلکه سلطان سلطانها خواهم بود. در این روز و ساعت، چه کسی در خانه، زیست میکند؟»
حدس زدم دربارهی خانهی آوارگان حرف میزند. گفتم: «فقط یک نفر. اسمش را هم نمیدانم.»
ـ «نام او، ستاره خواهد بود. نام تو چیست؟»
ـ «ویل پارکر.»
ـ «ویل که همانا توانایی است. نامی بس نیکوست. پدرت صاحب چه پیشهای است ویل؟ جامهی تو نیکوتر از آن است که فرزند کارگری ساده باشی.»
ـ «او آسیابان است.»
ـ «و این ظاهرا تکیه کلام جاودانی سرود او خواهد بود. من به فکر هیچ کس نیستم و هیچ کس نیز به فکر من نیست. ویل، آیا دوستان زیادی داری؟»
ـ «نه. نه زیاد.»
ـ «نیکو پاسخی است. زیرا آن که دوستان بسیار دارد، به راستی که هیچ کس را ندارد.»
نمیدانم با چه انگیزهای ـ که حتی وقتی خودم به آن فکر میکنم، مایهی حیرتم میشود ـ به او گفتم: «یکی داشتم، اما او یک ماه پیش، کلاهک گذاشت.»
او در جاده ایستاد. من هم ایستادم. ما در نزدیکی دهکده بودیم؛ روبروی کلبهی خانم اینگلد.
آواره با دقتی زیرکانه به من نگاه کرد و گفت: «نه کار مهمی داری و نه دوستی و کسی هستی که با آوارگان راه میروی! چند سال داری ویل؟»
ـ «سیزده سال.»
ـ «هنوز نوبت تو نرسیده. سال دیگر، صاحب کلاهک خواهی شد.»
ـ «بله.»
خانم اینگلد را دیدم که از لای پرده، به ما نگاه میکرد. آواره هم نگاه تندی به آن طرف انداخت و ناگهان در جاده شروع کرد به طرز عجیبی، تند رقصیدن و با صدای دورگه، آواز خواندن:
چه کسی دوست میدارد
که در سایهی درختان کوهساران
با من بیارامد؟
و نوای شادمانیاش را
با آواز پرندگان خوشالحان
همآهنگ سازد؟
او بقیهی راه را تا خانهی آوارگان، سخنانی بیمعنی میگفت اما من وقتی از او جدا شدم، احساس شادمانی کردم.
ادامه دارد…
بخش پیشین:
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
B2n.ir/p37574