مجلهی خبری «صبح من»: گفتم: «خیلی کار داشتم و سرگرم کارهایم بودم.» و آمادهی حرکت شدم. او دستش را روی بازوی من گذاشت و گفت: «ویل! کمی صبر کن. هر آن کس که دوستی ندارد، به دلخواه خویش گام برمیدارد و هر آنگاه که دلش خواست برای دمی گفتوگو، بازمیایستد.»
گفتم: «باید بروم. وقت غذا خوردن است.» و رویم را به طرف دیگری برگرداندم. او کمی صبر کرد و بعد دستش را پایین انداخت.
ـ «پس مگذار که نگاهت دارم. ویل، اگرچه یک مرد، تنها به خاطر نان زندگی نمیکند، اما قبل از هرچیز به نان نیازمند است.»
آهنگ صدایش، شاد بود اما احساس کردم که چیز دیگری هم در آن صدا وجود دارد؛ شاید ناکامی! به راه افتادم اما بعد از چند قدم، ایستادم و به پشت سر نگاه کردم. هنوز چشمهایش را به من دوخته بود.
با صدای کوتاه و بریده گفتم: «هیچ وقت به کشتزارها میروی؟»
ـ «وقتی که آفتاب میدرخشد.»
ـ «کمی دورتز از جادهای که بار اول شما را آنجا دیدم، در سمت راست، جایی که تپهها تمام میشود، یک ویرانهی قدیمی هست. من آنجا یک آلونک دارم که در ورودی آن، یک تاق شکسته است و بیرونش، یک سنگ قرمز، برای نشستن وجود دارد؛ مانند یک سکو.»
او به نرمی گفت: «میفهمم ویل. تو خیلی از وقتت را آنجا میگذرانی؟»
ـ «معمولا بعد از مدرسه به آنجا میروم.»
او سرش را تکان داد: «همین کار را بکن.»
بعد از مدرسه، با احساسی آمیخته از انتظار و ناآسودگی، به آلونک رفتم. پدرم گفته بود که امیدوار است دیگر هرگز راجع به ارتباط من با آوارگان، چیزی نشنود و به خانهی آوارگان نروم. خواست دوم او را اطاعت کرده بودم و سعی میکردم که از نظر اولش هم اطاعت کنم. هیچ شکی نداشتم که کار مرا به چیزی به جز نافرمانی عمدی، تغبیر نخواهد کرد.
گفتگو با مردی که سخنانش آمیختهای بود از عقل و بیعقلی که تازه بیعقلیهایش هم خیلی بیشتر از عقل بود، چندان ارزشی نداشت ولی باز هم با به یاد آوردن چشمان آبی زیرک او در زیر انبوه موهای سرخ، نتوانستم این احساس را از خود دور کنم که در این مرد، چیزی هست که ارزش نافرمانی و تن به خطر دادن را دارد.
در راه به طرف ویرانهها اطرافم را با چشم پاییدم و وقتی نزدیک شدم، صدا کردم اما هیچ کس آنجا نبود و تا مدتها هم کسی نیامد. کم کم داشتم فکر میکردم که او نمیآید و عقلش آنقدر خراب است که نتوانسته معنی حرف مرا بفهمد و یا اصلا همه چیز را فراموش کرده است اما ناگهان صدای شکستن شاخهای را شنیدم.
بیرون را نگاه کردم و او را دیدم. کمتر از ده دقم با در آلونک فاصله داشت. نه آواز میخواند و نه حرف میزد. بدون صدا، دزدانه و به آرامی، حرکت میکرد. ترس تازهای به من روی آورد. من دربارهی آوارهای که سالها پیش در روستاهای مختلف ده، دوازده بچه را کشته و بعد اعدامش کرده بودند، داستانهایی شنیده بودم.
آیا آن داستانها، حقیقت داشت؟ آیا این مرد هم یکی دیگر از آنها بود؟ من او را به اینجا دعوت کرده بودم و به هیچ کس هم نگفته بودم. هیچ فریادی هم برای کمک خواستن، از راه دور شنیده نمیشد. خشکم زده بود و به دیوار آلونک، تکیه داده بودم. نیرویم را جمع کردم که دوان دوان از کنار او بگذرم و خودم را به فضای بیرون که ایمنی بیشتری داشت برسانم.
ادامه دارد…
بخش پیشین:
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
https://whatsapp.com/channel/0029VazETlaInlqILVatKt0A