تاریخ : سه شنبه, ۱۴ اسفند , ۱۴۰۳ Tuesday, 4 March , 2025
1

رمان کلبه عمو تام ـ قسمت شانزدهم

  • کد خبر : 70120
  • 30 دی 1403 - 13:00
رمان کلبه عمو تام ـ قسمت شانزدهم
عموتام که از این شیرین‌کاری‌های دخترکوچولویش سر وجد آمده بود، او را روی دست بلند کرد. اندکی عقب‌تر رفت تا بتواند او را بهتر ببیند. آن گاه گفت: «این دختر واقعاً کم‌نظیر است!»

عمه کلوئه هم که تعداد زیادی کلوچه پخته بود، بچه‌ی کوچکش را در بغل گرفته و ضمن این که به او غذا می‌داد، خودش هم غذا می‌خورد و مقداری هم بین موئیز و پیت تقسیم می‌کرد. البته آنها ترجیح می‌دادند که سهم یکدیگر را بخورند و با هم کشتی می‌گرفتند. همدیگر را روی زمین می‌کشیدند و قلقلک می‌دادند و از زیر میز، انگشت پاهای خواهر شیرخوارشان را می‌کشیدند.

هر وقت بچه‌ها خیلی شلوغ می‌کردند، عمه کلوئه در حالی که از زیر میز لگدی به آنها می‌زد، می‌گفت: «چه خبر است! آرام باشید! شما نمی‌توانید وقتی که سفیدها به این جا می‌آیند، قدری مودب‌تر باشید؟ اگر باز هم اذیت کنید، وقتی که آقای جرج رفت، حسابتان را خواهم رسید!»

به درستی نمی‌توان گفت که منظور عمه کلوئه از این که حساب بچه‌های شیطان را می‌رسد، چه بود. به نظر نمی‌رسید که بتوان این آتش‌پاره‌های کوچولو را به قدر کافی ترساند.

عموتام گفت: «آنها آن قدر همدیگر را قلقلک داده‌اند که دیگر نمی‌توانند خودشان را کنترل کنند.»

در این هنگام، بچه‌ها در حالی که خیلی کثیف و آلوده به خرده‌های غذا بودند، با دست‌های چسبناکشان به طفل شیرخوار هجوم آوردند و با زور می‌خواستند او را ببوسند.

مادرشان در حالی که سرهای آنها را کنار می‌زد، گفت: «بروید پی کارتان! چقدر خودتان را کثیف کرده‌اید! این قدر نوچ هستید که ممکن است به یکدیگر بچسبید! زود بروید سرچشمه خودتان را تمیز کنید!»

عمه کلوئه گفت: «آیا تا به حال بچه‌هایی با این همه شیطنت دیده بودید؟!»

سپس او حوله‌ی تمیزی را که برای چنین موارد اضطراری مخفی کرده بود، بیرون آورد. اندکی آب روی آن ریخت و شروع کرد به پاک کردن دست و پا و صورت کودک بیچاره که مورد تهاجم برادران وحشی خود قرار گرفته بود.

عمه کلوئه بچه را به تام سپرد و خود به جمع کردن ظروف روی میز شام پرداخت. بچه در این حال، دماغ پدرش را می‌کشید، صورت او را نوازش می‌داد و دست‌های چاق و درشتش را در انبوه موهای عموتام فرو می‌کرد که البته به نظر می‌رسید از این کار بیشتر از بقیه خوشش می‌آید.

عموتام که از این شیرین‌کاری‌های دخترکوچولویش سر وجد آمده بود، او را روی دست بلند کرد. اندکی عقب‌تر رفت تا بتواند او را بهتر ببیند. آن گاه گفت: «این دختر واقعاً کم‌نظیر است!»

سپس او را روی شانه‌های پهنش گذاشته و شروع کرد به رقصیدن. در این حال، جرج نیز دست‌هایش را اطراف صورت او تکان می‌داد و پیت و موئیز هم مثل خرس‌هایی کوچولو کنارشان جست‌وخیز می‌کردند.

عمه کلوئه که از این سر و صداها سرسام گرفته بود، مدام غر می‌زد و می‌گفت: «سرم رفت! چقدر شماها شلوغ می‌کنید!»

این برنامه‌ی هر روز کلبه‌ی عموتام بود و هیچکس هم به تهدیدهای عمه کلوئه توجهی نمی‌کرد. همه آن قدر می‌رقصیدند و با هم بازی و زد و خورد می‌کردند و با صدای بلند می‌خندیدند تا از خستگی بی‌حال شده و هر کدام در گوشه‌ای از کلبه به خواب می‌رفتند.

در اینجا که عمه کلوئه سخت مشغول کار خود بود، با صدای بلند و آمرانه‌ای گفت: «خب، دیگر بس است! پیت و موئیز برای خواب آماده شوید. جلسه‌ی ما دیگر نزدیک است و باید برای مراسم مذهبی، آماده شویم.»

ـ «اوه مادر! چرا اجازه نمی‌دهید که ما نیز در جلسه شرکت کنیم؟ ما خیلی دوست داریم که در جلسه‌ی شما باشیم!»

جرج جوان با اشتیاق از عمه کلوئه خواست تا به بچه‌ها اجازه دهد در مراسم مذهبی آنها شرکت کنند. عمه کلوئه هم پس از اندکی تفکر پیش خود گفت:« خب، این ممکن است برای آنها خوب باشد. شاید در اخلاقشان موثر واقع شود.»

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

بخش پیشین:

کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
http://B2n.ir/p37574

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=70120
  • نویسنده : هریت بیچر استو
  • 37 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.