مجلهی خبری «صبح من»: جمعهی هفتهی بعد از مراسم خواستگاری باران بود و تمام خانواده، دور هم، در اتاق نشیمن بزرگ «کاخ آریا» حمع شده بودند. اهورا به خواهر بزرگترش نگاه میکرد که سرش را انداخته بود پایین و با انگشترش بازی بازی میکرد. پدر و مادرش هم به باران خیره شده بودند و منتظر پاسخ او بودند. بهار هم کمی آن طرفتر بود و وانمود میکرد که اصلاً حواسش به آنها نیست؛ درحالی که کاملاً به تمام جزئیات توجه داشت.
دور هم جمع شده بودند تا دربارهی عضو جدید و احتمالی خانواده صحبت کنند. اهورا خیلی دلهره داشت. نمیدانست اگر پای هوشنگخان به زندگیاش باز شود، چه اتفاقی برایش خواهد افتاد. حسی به او میگفت که باران حاضر است با آن پسر، حالا هر کس که میخواهد باشد، زندگی کند تا دیگر چشمش به برادر کوچک دردسرسازش نیفتد. با این حال، افکار پریشان اهورا برای هیچ کس مهم نبود. فقط نظر باران اهمیت داشت و بس. گوشهی لبش را گاز گرفت و منتظر ماند.
باران با صدای ضعیفی، چیزی زمزمه کرد. کیانشاه و ناهیدبانو، به هم نگاهی انداختند و مادرش گفت: «عزیزم؟! یه ذره بلندتر حرف میزنی؟!»
باران کمی بلندتر تکرار کرد: «نظر خاصی ندارم. هر چی شما بگید.»
اهورا نگاه زیرچشمی خواهرش را حس کرد. اما واکنشی نشان نداد. کیانشاه گفت: «آخه نمیشه که عزیز من! مگه منم که میخوام برم با اون پسره … اسمش هم مرتب فراموش میکنم … زندگی کنم؟!»
باران سر بلند کرد. چشمهایش به شکل عجیبی برق میزدند. اهورا نمیدانست چه هدفی در آن برقهای مرموز نهفته است. باران گفت: «آخه واقعاً نمیدونم.»
ملکهناهید گفت: «امروز باید تصمیم بگیری. باید بهشون جواب بدیم. تا الان خیلی به خاطر تو صبر کردن.»
باران سکوت کرد و به پدر و مادرش نگاه کرد. اهورا خودش را مجبور کرد وانمود کند نقش و نگار روی دستهی چوبی مبل، ناگهان برایش خیلی جذاب شده. گوشهایش به دنبال شنیدن صدای پاسخ باران میگشتند. بعد از چند لحظهی بسیار بسیار طولانی، باران زیر لب گفت: «اگر شما موافق باشین، منم موافقم و …»
بهار که تا الان ساکت بود، ناگهان با اشتیاق پرسید: «این یعنی آره؟! آره؟!»
باران حرفش را قطع کرد و به تأیید سر تکان داد. اهورا با ترس سر بلند کرد. کابوسش به حقیقت پیوسته بود.
صدای هلهلههای مادرش و بهار و دست زدنهایشان از جایی خیلی دور، در گوشش پیچید. آن قدر دور که انگار رفته بود زیر آب و آنها، روی ساحل مشغول شادی کردن بودند. پدرش هم آهسته دست میزد. اما اهورا حس میکرد او هم به این ازدواج راضی نیست.
کپیبرداری از این رمان بدون اجازهی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
قسمت پیشین:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
http://B2n.ir/p37574