بعد از چند روز مدیر به اتاق من آمد و گفت: «پلیس برای تحقیقات اولیه بابت مرگ جو داره از بچهها پرس و جو میکنه بیا دفتر نوبت شماست....
کتاب را برداشتم و آن را به داخل محوطه آوردم. بازش کردم. نوشتههایش را نمیتوانستم بخوانم. یک فلش مموری به روی جلد کتاب چسبیده شده بود. فلش را به گوشی وصل کردم. صدای بسیار دلنشینی بود...
خوابم را با جکس در میان گذاشتم. این بار جکس هم ذهنش درگیر شد. پیشنهاد داد زودتر به سراغ پسر بروم. بالاخره توانستم پسر را ببینم....
با عجله به سراغ جکس رفتم که دیدم با یک مداد و کاغذ منتظر من نشسته است. به محض این که مرا دید گفت: «کجایی؟ بیا که یه کشفی کردم....
«تونستم برات شمارهی پرستار رو گیر بیارم.» اونقدر خوشحال بودم که دست دیوید را گرفتم و به سمت باجهی تلفن رفتیم. با شوق و ذوق زیاد گفتم: «خب بگو، بگو … اصلا نگو … خودت بگیر …
چرا این گونه شد؟ تمام نقشههایی که کشیده بودم... چرا باید با دیدن این فرد، خشکم بزند؟ همانطور مات و مبهوت داشتم به او نگاه میکردم که ... برای خواندن ادامهی ماجرا با ما همراه باشید.
یادم افتاد که این عدد بارها در خواب به من یادآوری میشد. ناخودآگاه گفتم: «بچهها بدبخت شدیم.» دیوید با نگرانی گفت: «هنوز نیومدیم بدبخت شدیم!»
من که همینجوری خیره مونده بودم و صداها برایم گنگ شده بود با ضربه الکس روی دوشم به خودم اومدم و همه برگشتیم اتاق....