تاریخ : سه شنبه, ۱۲ فروردین , ۱۴۰۴ Tuesday, 1 April , 2025

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی | صفحه ۳ از ۵ | مجله خبری صبح من

08آبان
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و یکم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و یکم

خسته شدم. حس می‌کنم اینجا با زندان فرقی نداره. همه‌ش زیر چشمم. همش دارم کنترل می‌شم. بهم میگن تلفن هم بیا پیش خودمون بزن. اصلا به نظرم فاطمه هم برای همین جوابم نداد.

02آبان
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیستم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیستم

آقای مدیر واقعا دارید این حرفو می‌زنید؟ یعنی کسی که الکی و به دروغ منو انداخته زندان و انگ قتل و اینا انداخته گردنم میاد قشنگ می‌شینه با من حرف بزنه؟

24مهر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت نوزدهم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت نوزدهم

تصمیم گرفتم از این خراب شده برم بیرون. واقعا تحمل این مجموعه با همه خاطرات خوبش با بچه‌ها برام غیرقابل تحمل بود. دیگه برام مهم نبود چه چیزی در آینده من دیده می‌شود، چون هر چه بود از انفرادی بهتر بود.

17مهر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هجدهم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هجدهم

درست بود من اشتباه نمی‌کردم. خودش بود. همان پسری که دیگر اسمش را دوست نداشتم به زبان بیاورم. همان پسری که باعث به عقب افتادن زندگی من شد. باعث همه کابوس‌هایم...

03مهر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هفدهم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هفدهم

چند روزی در بیمارستان بودم تا به هوش آمدم‌. اولین چیزی که دیدم همان پرستار مرد بود که در زندان دیده بودمش. بالای سرم بود....

27شهریور
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت شانزدهم
داستان دنباله دار:

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت شانزدهم

چی؟ مرخص؟ چی شد من که قاتل بودم؟! تروریست؟ تازه یه مسلمون تروریست. چه جوری اینجوری شد؟...

20شهریور
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت پانزدهم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت پانزدهم

دیگر مهم نبود چه می‌گفت. تنها به آینده تاریک و مبهمم فکر می‌کردم. آینده‌ای که هنوز نساخته بودم، نابود شد. همه چیز تمام شد. فقط می‌خواستم چشمانم را ببندم و باز کنم ببینم همه چیز تمام شده است.

13شهریور
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت چهاردهم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت چهاردهم

بعد از چند روز مدیر به اتاق من آمد و گفت: «پلیس برای تحقیقات اولیه بابت مرگ جو داره از بچه‌ها پرس و جو می‌کنه بیا دفتر نوبت شماست....