تاریخ : چهارشنبه, ۱۴ آذر , ۱۴۰۳ Wednesday, 4 December , 2024

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی- صفحه ۳ از ۴ - مجله خبری صبح من

09مرداد
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت دهم
داستان دنباله دار:

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت دهم

«تونستم برات شماره‌ی پرستار رو گیر بیارم.» اونقدر خوشحال بودم که دست دیوید را گرفتم و به سمت باجه‌ی تلفن رفتیم. با شوق و ذوق زیاد گفتم: «خب بگو، بگو … اصلا نگو … خودت بگیر …

02مرداد
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت نهم
داستان دنباله‌دار:

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت نهم

چرا این گونه شد؟ تمام نقشه‌‌هایی که کشیده بودم... چرا باید با دیدن این فرد، خشکم بزند؟ همانطور مات و مبهوت داشتم به او نگاه می‌کردم که ... برای خواندن ادامه‌ی ماجرا با ما همراه باشید.

19تیر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هشتم
داستان دنباله‌دار؛

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هشتم

یادم افتاد که این عدد بارها در خواب به من یادآوری می‌شد. ناخودآگاه گفتم: «بچه‌ها بدبخت شدیم.» دیوید با نگرانی گفت: «هنوز نیومدیم بدبخت شدیم!»

12تیر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هفتم
داستان دنباله‌دار؛

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هفتم

من که همینجوری خیره مونده بودم و صداها برایم گنگ شده بود با ضربه الکس روی دوشم به خودم اومدم و همه برگشتیم اتاق....

05تیر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت ششم
داستان دنباله‌دار؛

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت ششم

دیوید با بی اهمیتی گفت: «حالا فکر میکنی ربطی داره بین این پرستاره و خوابت؟ به نظر من که فقط تشابه اسمیه. خیلیای دیگه هم میتونن این اسمو داشته باشن.»

29خرداد
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت پنجم
داستان دنباله‌دار؛

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت پنجم

گوشه‌ی کلیسا نشسته بود و کتابی در دست داشت. اما زیر کتابش، دفترچه‌ی من بود. چرا دفترچه دست او بود؟ برایم عجیب شد. بعد از مراسم به سرعت سراغش رفتم...

22خرداد
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت چهارم
داستان دنباله‌دار؛

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت چهارم

با کمک پرستار بلند شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم. وقتی به اتاق رسیدم، همه‌ی بچه‌ها به سمت من آمدند. انگار از مسابقات المپیک برگشته بودم. استقبال باشکوهی بود!

15خرداد
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سوم
داستان دنباله‌دار؛

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سوم

حالا که بزرگ شده بودم، اضطرابم دو چندان شده بود. چطور تحصیل کنم؟ دانشگاه قبول نشوم، چه کنم؟ کار ندارم، چه کنم؟ نه سرمایه‌ای، نه منبع درآمدی. هر روز مثل ربات زیستن مرا آزرده می‌کرد... . برای خواندن ادامه‌ی داستان، مطلب زیر را دنبال کنید.