جانسوزترین وداع تاریخ (ویدئو) پنج روش حضرت فاطمه(س) در دفاع از ولایت دعوت به سفری فضایی: به فضا خوش آمدید! آیا میتوانید ارتباطی بین اعداد زیر پیدا کنید؟ چرا موفقیت بهترین انتقام است؟ رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت ششم ایده هایی جالب برای چیدمان زیبا و ساده خانه شانس مدالهای ایران در مسابقات جهانی وزنهبرداری کدامند؟
درست بود من اشتباه نمیکردم. خودش بود. همان پسری که دیگر اسمش را دوست نداشتم به زبان بیاورم. همان پسری که باعث به عقب افتادن زندگی من شد. باعث همه کابوسهایم...
چند روزی در بیمارستان بودم تا به هوش آمدم. اولین چیزی که دیدم همان پرستار مرد بود که در زندان دیده بودمش. بالای سرم بود....
چی؟ مرخص؟ چی شد من که قاتل بودم؟! تروریست؟ تازه یه مسلمون تروریست. چه جوری اینجوری شد؟...
دیگر مهم نبود چه میگفت. تنها به آینده تاریک و مبهمم فکر میکردم. آیندهای که هنوز نساخته بودم، نابود شد. همه چیز تمام شد. فقط میخواستم چشمانم را ببندم و باز کنم ببینم همه چیز تمام شده است.
بعد از چند روز مدیر به اتاق من آمد و گفت: «پلیس برای تحقیقات اولیه بابت مرگ جو داره از بچهها پرس و جو میکنه بیا دفتر نوبت شماست....
کتاب را برداشتم و آن را به داخل محوطه آوردم. بازش کردم. نوشتههایش را نمیتوانستم بخوانم. یک فلش مموری به روی جلد کتاب چسبیده شده بود. فلش را به گوشی وصل کردم. صدای بسیار دلنشینی بود...
خوابم را با جکس در میان گذاشتم. این بار جکس هم ذهنش درگیر شد. پیشنهاد داد زودتر به سراغ پسر بروم. بالاخره توانستم پسر را ببینم....
با عجله به سراغ جکس رفتم که دیدم با یک مداد و کاغذ منتظر من نشسته است. به محض این که مرا دید گفت: «کجایی؟ بیا که یه کشفی کردم....