تاریخ : چهارشنبه, ۱۴ آذر , ۱۴۰۳ Wednesday, 4 December , 2024

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی- صفحه ۲ از ۴ - مجله خبری صبح من

17مهر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هجدهم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هجدهم

درست بود من اشتباه نمی‌کردم. خودش بود. همان پسری که دیگر اسمش را دوست نداشتم به زبان بیاورم. همان پسری که باعث به عقب افتادن زندگی من شد. باعث همه کابوس‌هایم...

03مهر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هفدهم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هفدهم

چند روزی در بیمارستان بودم تا به هوش آمدم‌. اولین چیزی که دیدم همان پرستار مرد بود که در زندان دیده بودمش. بالای سرم بود....

27شهریور
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت شانزدهم
داستان دنباله دار:

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت شانزدهم

چی؟ مرخص؟ چی شد من که قاتل بودم؟! تروریست؟ تازه یه مسلمون تروریست. چه جوری اینجوری شد؟...

20شهریور
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت پانزدهم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت پانزدهم

دیگر مهم نبود چه می‌گفت. تنها به آینده تاریک و مبهمم فکر می‌کردم. آینده‌ای که هنوز نساخته بودم، نابود شد. همه چیز تمام شد. فقط می‌خواستم چشمانم را ببندم و باز کنم ببینم همه چیز تمام شده است.

13شهریور
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت چهاردهم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت چهاردهم

بعد از چند روز مدیر به اتاق من آمد و گفت: «پلیس برای تحقیقات اولیه بابت مرگ جو داره از بچه‌ها پرس و جو می‌کنه بیا دفتر نوبت شماست....

30مرداد
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سیزدهم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سیزدهم

کتاب را برداشتم و آن را به داخل محوطه آوردم. بازش کردم. نوشته‌هایش را نمی‌توانستم بخوانم. یک فلش مموری به روی جلد کتاب چسبیده شده بود. فلش را به گوشی وصل کردم. صدای بسیار دلنشینی بود...

23مرداد
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت دوازدهم
داستان دنباله دار:

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت دوازدهم

خوابم را با جکس در میان گذاشتم. این بار جکس هم ذهنش درگیر شد. پیشنهاد داد زودتر به سراغ پسر بروم. بالاخره توانستم پسر را ببینم....

16مرداد
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت یازدهم
داستان دنباله دار:

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت یازدهم

با عجله به سراغ جکس رفتم که دیدم با یک مداد و کاغذ منتظر من نشسته است. به محض این که مرا دید گفت: «کجایی؟ بیا که یه کشفی کردم....