بانویی وارسته با قدی خمیده. چهرهاش را گنگ میدیدم ولی میدانستم پرستار نیست. صدای او مشخص بود سن زیادی ندارد. با هم به مکانهای مختلفی رفتیم. مکانهایی که تا به حال ندیده بودم. فقط شبیه به محل عبادت مسلمانان بود. پر از درخشش.
به جکس پیشنهاد دادم تا با آقای جانسون حرف بزند تا مشکل حل شود. ولی از او خواستم بیرون از خانه باشد. خالهام از بیمارستان میآمد و اوضاع مناسب نبود.
هیچ مکالمهی دیگری بین ما شکل نگرفت و هر دو از هم جدا شدیم. مانده بودم چه کار کنم؟ اصلا او را کجا ببرم؟ رفتم تا با آقای جانسون مشورت کنم.
نزدیک تعطیلات کریسمس بود که بالاخره او را دیدم. باز هم مرموز و در هم. نمیدانستم دردش چیست. فقط توانستم شمارهای از او بگیرم تا شاید در ارتباط باشیم.
بالاخره روز تصمیمگیری فرا رسید. دیگر مردد نبودم و آنها را به عنوان خانواده پذیرفتم. الکس خیلی نگران بود اما من آرام بودم...
چشمم افتاد به زیر گنبد کلیسا. چه بنای جالبی بود. ناخودآگاه شروع به چرخیدن کردم و طرح زیر گنبد هم با من میچرخید. یک لحظه یاد یک خاطره کور در ذهنم افتادم و صدایی که با خاطره همراه شد....
یک روز که داشتم روی سنگفرشهای نیمه شکسته محوطه پرورشگاه قدم میزدم مدیر مرا از بلندگو صدا زد. ته دلم خالی شد. با خودم گفتم باز دردسر تازه...
خیلی عجیب بود. انگار یک سازمان جاسوسی و مخفی دور تا دور مرا گرفته بود. احساس خفگی کردم. چرا میخواست من در پرورشگاه نباشم؟ این پرستار که بود در این مدت برای من مخفی مانده بود؟ اصلا چرا باید به حرفهای او اعتماد میکردم؟
1:24 مانده تا غروب خورشید |
05:24:37 | ![]() |
06:50:31 | ![]() |
13:08:36 | ![]() |
19:25:43 | ![]() |
19:44:36 | ![]() |
اوقات به افق : |