18:01:43تاریخ : چهارشنبه, ۱۳ فروردین , ۱۴۰۴ Wednesday, 2 April , 2025

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی | صفحه ۲ از ۵ | مجله خبری صبح من

11دی
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و نهم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و نهم

بانویی وارسته با قدی خمیده. چهره‌اش را گنگ می‌دیدم ولی می‌دانستم پرستار نیست. صدای او مشخص بود سن زیادی ندارد. با هم به مکان‌های مختلفی رفتیم. مکان‌هایی که تا به حال ندیده بودم. فقط شبیه به محل عبادت مسلمانان بود. پر از درخشش.

04دی
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و هشتم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و هشتم

به جکس پیشنهاد دادم تا با آقای جانسون حرف بزند تا مشکل حل شود. ولی از او خواستم بیرون از خانه باشد. خاله‌ام از بیمارستان می‌آمد و اوضاع مناسب نبود.

27آذر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و هفتم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و هفتم

هیچ مکالمه‌ی دیگری بین ما شکل نگرفت و هر دو از هم جدا شدیم. مانده بودم چه کار کنم؟ اصلا او را کجا ببرم؟ رفتم تا با آقای جانسون مشورت کنم.

20آذر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و ششم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و ششم

نزدیک تعطیلات کریسمس بود که بالاخره او را دیدم. باز هم مرموز و در هم. نمی‌دانستم دردش چیست. فقط توانستم شماره‌ای از او بگیرم تا شاید در ارتباط باشیم.

13آذر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و ششم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و ششم

بالاخره روز تصمیم‌گیری فرا رسید. دیگر مردد نبودم و آن‌ها را به عنوان خانواده پذیرفتم. الکس خیلی نگران بود اما من آرام بودم...

06آذر
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و پنجم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و پنجم

چشمم افتاد به زیر گنبد کلیسا. چه بنای جالبی بود. ناخودآگاه شروع به چرخیدن کردم و طرح زیر گنبد هم با من می‌چرخید. یک لحظه یاد یک خاطره کور در ذهنم افتادم و صدایی که با خاطره همراه شد....

29آبان
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و چهارم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و چهارم

یک روز که داشتم روی سنگفرش‌های نیمه شکسته محوطه پرورشگاه قدم می‌زدم مدیر مرا از بلندگو صدا زد. ته دلم خالی شد. با خودم گفتم باز دردسر تازه...

22آبان
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و سوم

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و سوم

خیلی عجیب بود. انگار یک سازمان جاسوسی و مخفی دور تا دور مرا گرفته بود. احساس خفگی کردم. چرا می‌خواست من در پرورشگاه نباشم؟ این پرستار که بود در این مدت برای من مخفی مانده بود؟ اصلا چرا باید به حرف‌های او اعتماد می‌کردم؟