کشتی آزاد قهرمانی آسیا؛ ۱ طلا، ۱ نقره و ۳ برنز در روز درخشان!
سراب چیست و چگونه به وجود میآید؟
(ویدئو) روند طراحی پلیاستیشن در گذر زمان
نرخهای جدید بیمه انواع خودرو اعلام شد + جدول
قصههای هزار و یک شب: علی و شمسالنهار ـ ۱۰
آموزش مقدماتی نرم افزار Microsoft Word (سربرگ insert)
معرفی خواص و ویژگی های برنج قهوه ای
با غیبت قهرمان بحرینی المپیک، شانس طلایی شدن برای محمدمبین عظیمی!
با خودم فکر میکردم اگر خانوادهام پیدا شوند اصلا میتوانم با آنها ارتباط بگیرم؟ آنها سالها ایران زندگی کردند و من از ایران متنفرم. در افکار خودم فرو رفته بودم که دیدم خیلی وقت است از تیم مستند خبری نیست. از انتظار خسته شدم و ...
از سفر به ایران واهمه دارم. کشور متعادلی نیست. یه مشت افراطی با هم جمع شدن و این هر احتمالی رو برای ورود ما تو این کشور داره. اونم مایی که از انگلیس اومدیم...
صدایم را صاف کردم تا جمع به سکوت دعوت شود. باز دوباره من نبودم که صحبت میکردم. انگار کسی حرفهای مرا در گوشم زمزمه میکرد و من تنها آنها را تکرار میکردم.
پای رفتن نداشتم. با فاطمه تماس گرفتم با او به تیمارستان رفتیم. بعد از کلی جست و جو متوجه شدیم یک انسان شریف مادرم را مرخص کرده و به خانه خود برده تا از او نگهداری کند. هنوز نمیدانستم که کیست؟ با کلی التماس نشانی را گرفتیم اما دیگر دیر وقت بود و نمیتوانستیم برویم.
یاد نامههای فاطمه افتادم. با جکس به کارگاه رفتیم. نامهها را باز کردم. بعد از خواندن چند نامه یک نشانی از خانوادهام پیدا کردم. باورم نمیشد ...
داشتم زبالههای روی زمین را جارو میزدم که پاکت نامهای توجهم را جلب کرد. پاکت را باز کردم. از طرف فاطمه بود. تاریخ نامه برای چند ماه پیش بود....
چند روزی روی طرح اولیه کار کردم تا بالاخره چیزی که میخواستم شد. حالا باید ابزار را تهیه میکردم. پول کمی در دست داشتم. داشتم با خودم کلنجار میرفتم با کدام بهانه از آقای جانسون پول بگیرم که گوشی من زنگ خورد....
بانویی وارسته با قدی خمیده. چهرهاش را گنگ میدیدم ولی میدانستم پرستار نیست. صدای او مشخص بود سن زیادی ندارد. با هم به مکانهای مختلفی رفتیم. مکانهایی که تا به حال ندیده بودم. فقط شبیه به محل عبادت مسلمانان بود. پر از درخشش.