شانس مدالهای ایران در مسابقات جهانی وزنهبرداری کدامند؟ معرفی ۱۵ انیمیشن برتر که دیدن آنها خالی از لطف نیست! تفاوت و نحوه تشخیص الاغ و قاطر رونمایی از خرید جدید پرسپولیس؛ ستاره جدید خط آتش سرخها از استقلال میآید؟ روش تهیه پودینگ چیا چگونه فرزندان خود را به نماز خواندن، تشویق کنیم؟ (ویدئو) روش ساخت بازی اعصابسنج چرا توصیه میشود کمی نمک، به کیک و شیرینی اضافه کنیم؟
بالاخره روز تصمیمگیری فرا رسید. دیگر مردد نبودم و آنها را به عنوان خانواده پذیرفتم. الکس خیلی نگران بود اما من آرام بودم...
چشمم افتاد به زیر گنبد کلیسا. چه بنای جالبی بود. ناخودآگاه شروع به چرخیدن کردم و طرح زیر گنبد هم با من میچرخید. یک لحظه یاد یک خاطره کور در ذهنم افتادم و صدایی که با خاطره همراه شد....
یک روز که داشتم روی سنگفرشهای نیمه شکسته محوطه پرورشگاه قدم میزدم مدیر مرا از بلندگو صدا زد. ته دلم خالی شد. با خودم گفتم باز دردسر تازه...
خیلی عجیب بود. انگار یک سازمان جاسوسی و مخفی دور تا دور مرا گرفته بود. احساس خفگی کردم. چرا میخواست من در پرورشگاه نباشم؟ این پرستار که بود در این مدت برای من مخفی مانده بود؟ اصلا چرا باید به حرفهای او اعتماد میکردم؟
به اتاقم رفتم که به سطل آشغال راهرو خوردم و همه کاغذای آن بیرون ریخت. دو پاکت نامه دیدم. روی هر دو نوشته بود برای پیتر پسر عزیزم....
خسته شدم. حس میکنم اینجا با زندان فرقی نداره. همهش زیر چشمم. همش دارم کنترل میشم. بهم میگن تلفن هم بیا پیش خودمون بزن. اصلا به نظرم فاطمه هم برای همین جوابم نداد.
آقای مدیر واقعا دارید این حرفو میزنید؟ یعنی کسی که الکی و به دروغ منو انداخته زندان و انگ قتل و اینا انداخته گردنم میاد قشنگ میشینه با من حرف بزنه؟
تصمیم گرفتم از این خراب شده برم بیرون. واقعا تحمل این مجموعه با همه خاطرات خوبش با بچهها برام غیرقابل تحمل بود. دیگه برام مهم نبود چه چیزی در آینده من دیده میشود، چون هر چه بود از انفرادی بهتر بود.