14:41:14تاریخ : چهارشنبه, ۲۷ فروردین , ۱۴۰۴ Wednesday, 16 April , 2025

داستان ضرب المثل ها و حکایت‌هایی از ادبیات کهن | مجله خبری صبح من

25فروردین
اندر حکایت «دزد و نمک»
قصه های شیرین جوامع الحکایات:

اندر حکایت «دزد و نمک»

به مؤید خبر دادند که دیشب دزدها به خزانه‌ی شما رفته‌اند اما چیزی را نبرده‌اند. مؤید دستور داد در شهر جار بزنند که هرکسی این کار را کرده است، نترسد و خودش را معرفی کند چون حاکم، او را مجازات نمی‌کند. البته به این شرط که بگوید چرا طلاها را جمع کرده اما نبرده است.

23فروردین
قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۱۲

قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۱۲

نجمه خاتون، از ترس زبانش بند آمده بود. برخاست و به سرعت به سوی قصر رفت تا مادر شمس‌النهار را در جریان بگذارد. گوهرفروش هم برخاست و به خانه رفت و منتظر آمدن سربازان حکومتی شد.

18فروردین
اندر حکایت «بُتِ مُعلَق»
قصه های شیرین جوامع الحکایات:

اندر حکایت «بُتِ مُعلَق»

در جنگ سومنات، سلطان محمود پیروز شد و همه‌ی بتخانه‌های آن سرزمین را خراب کرد اما در یک بتخانه، بتی را دید که بدون آنکه بر پایه یا ستونی قرار داشته باشد، به طور معلق در میان زمین و هوا ایستاده است...

16فروردین
قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۱۱

قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۱۱

نجمه خاتون شتابان به دکان رفت و خبر را به علی داد. علی که سخت شگفت‌زده شده بود، پرسید: «بانو را کجا خواهم دید؟»

09فروردین
قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۱۰

قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۱۰

گوهرفروش کمی تأمل کرد: «به نظرم باید از نزدیک با او صحبت کنیم! این گونه با پیام و واسطه، کار سرانجامی نخواهد داشت… از او بخواه تا از نزدیک او را ببینی!»

04فروردین
اندر حکایت «اجابت دعای جُنید»
قصه های شیرین جوامع الحکایات:

اندر حکایت «اجابت دعای جُنید»

پیرزنی به نزد جنید رفت و گفت: «مدت زیادی است که از پسرم خبر ندارم و از دوری او، بیشتر از این نمی‌توانم صبر کنم.» جنید گفت: «علیکِ با الصبر.» پیرزن پنداشت که ...

27اسفند
اندر حکایت «شغال و لاشه خوک»
قصه های شیرین جوامع الحکایات:

اندر حکایت «شغال و لاشه خوک»

شغالی لاشه‌ی خوکی را دید. شغال خیلی گرسنه بود و دلش می‌خواست که آن لاشه را بخورد اما فکر کرد: «نکند این خوک را شیری شکار کرده باشد! اگر آن را بخورم، ممکن است آن شیر بیاید و مرا بکشد. بهتر است عجله نکنم. باید مطمئن شوم که این خوک، صاحبی دارد یا نه.»

25اسفند
قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۹

قصه‌های هزار و یک شب: علی و شمس‌النهار ـ ۹

ابوالحسن، سخت اندیشناک بود و نمی‌دانست چه کند. می‌ترسید که اگر شهاب‌الدین ماجرا را بفهمد، او را هم از هستی ساقط کند. در این فکرها غوطه‌ور بود که همسایه‌ی گوهرفروشش نزد او آمد و ...