تاریخ : پنجشنبه, ۱ آذر , ۱۴۰۳ Thursday, 21 November , 2024
0

رمان کوه‌های سفید ـ بخش پنجم

  • کد خبر : 65977
  • 01 آذر 1403 - 13:00
رمان کوه‌های سفید ـ بخش پنجم
این مسئله‌ی خیلی تکان‌دهنده‌ای بود که آدم از زبان جک بشنود که کم و بیش آرزوی آواره شدن دارد و من نمی‌دانستم چه جوابی به او بدهم.

مجله‌ی خبری «صبح من»: او گفت: «از طرفی، من کم و بیش امیدوارم که درست درنیاید. مثل اینکه دلم می‌خواهد یک آواره بشوم اما مطمئن نیستم.»

اجازه بدهید کمی درباره‌ی «آواره‌ها»، برایتان حرف بزنم. هر دهکده‌ای معمولا چند تا آواره داشت و در آن زمان تا آنجا که یادم هست چهار تا از آنها توی دهکده‌ی ما بودند. تعداد آنها دائما در تغییر بود. بعضی‌ها می‌رفتند و دیگران جای آنها را می‌گرفتند. آنها گهگاهی هم کمی کار می‌کردند؛ اما چه کار می‌کردند و چه نمی‌کردند، دهکده از آنها نگهداری می‌کرد.

آنها در «خانه‌ی آوارگان» زندگی می‌کردند. «خانه‌ی آوارگان» دهکده‌ی ما در گوشه‌ی چهارراه واقع شده بود و از تمام خانه‌ها به جز خانه‌ی پدرم و دو، سه تای دیگر، بزرگ‌تر بود. در آن خانه، ۱۰، ۱۲ تا آواره، به راحتی جا می‌گرفتند و گاهی هم پیش می‌آمد که تقریبا همان اندازه، توی آن خانه زندگی می‌کردند.

غذایی که به آوارگان داده می‌شد، خیلی مفصل نبود ولی کم و کسری هم نداشت. یک خدمتکار به آنجا رسیدگی می‌کرد. وقتی خانه پُر بود، خدمتکارهای دیگر نیز برای کمک، فرستاده می‌شدند. چیزی که همه می‌دانستند ولی هیچ کس درباره‌ی آن صحبت نمی‌کرد، این بود که آواره‌ها مردمی بودند که کلاهک‌گذاری آنها با موفقیت انجام نشده بود.

آنها هم مثل مردم عادی، کلاهک داشتند اما کلاهکشان درست کار نمی‌کرد. اگر چنین اتفاقی می‌بایست بیفتد، معمولا در همان روزهای اول کلاهک‌گذاری، قضیه روشن می‎‌شد. کسی که کلاهک به سرش گذاشته شده بود، بی‌تابی زیادی از خود نشان می‌داد و همچنان که روزها می‌گذشت، ناآسودگی او، زیادتر می‌شد تا اینکه سرانجام گرفتار تب مغزی می‌شد.

در این حال، آوارگان، آشکارا رنج بسیار می‌بردند ولی خوشبختانه این بحران، زیاد به طول نمی‌انجامید و باز هم خوشبختانه، این وضع، خیلی کم پیش می‌آمد.

بیشتر کلاهک‌گذاری‌ها موفقیت‌آمیز بود. فکر می‌کنم از هر بیست نفر، یکی آواره می‌شد. آواره وقتی دوباره خوب می‌شد، شروع می‌کرد به دوره‌گردی. مسئله‌ی آوارگی، برای زن‌ها هم اتفاق می‌افتاد، اما کمتر. مرد یا زن آواره، شاید به این دلیل که خود را همرنگ اجتماع نمی‌دیدند و شاید برای اینکه تب، آنها را دچار یک نوع بی‌قراری همیشگی می‌کرد، می‌رفتند توی مملکت، ول می‌گشتند؛ یک روز اینجا می‌ماندند، یک ماه آنجا ولی همیشه در حرکت بودند.

البته عیبی در مغز آنها پیدا می‌شد و هیچ کدامشان نمی‌توانستند یک فکر را برای مدت زیادی دنبال کنند. بعضی از آنها به عالم رویا می‌رفتند و کارهای عجیبی می‌کردند. مردم آنها را به سادگی قبول می‌کردند و از آنها مراقبت می‌کردند. ولی درباره‌ی این مسئله هم مثل کلاهک‌گذاری، هیچ وقت حرفی نمی‌زدند.

کودکان معمولا با بدگمانی به آنها نگاه می‌کردند و از آنها دوری می‌جستند. آوارگان هم دائما غمگین به نظر می‌رسیدند و زیاد حرف نمی‌زدند حتی با همدیگر. این مسئله‌ی خیلی تکان‌دهنده‌ای بود که آدم از زبان جک بشنود که کم و بیش آرزوی آواره شدن دارد و من نمی‌دانستم چه جوابی به او بدهم. به نظر هم نمی‌رسید که او، انتظار جوابی داشته باشد.

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=65977
  • نویسنده : جان کریستوفر ـ ترجمه ثریا کاظمی
  • 0 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.