مجلهی خبری «صبح من»: صدا را میشناختم؛ صدای «هنری پارکر» بود. این «هنری»، پسرعموی من بود. راستی اسم من هم «ویل پارکر» است. اما من و هنری با هم دوست نبودیم. از آنجا که مردم ما معمولا برای ازدواج به جاهای دور نمیرفتند و با همان افراد دهکده ازدواج میکردند، من پسرخاله و پسرعموهای زیادی داشتم.
هنری یک ماه از من کوچکتر بود اما بلندتر و قویتر از من. تا آنجا که میتوانستم به یاد بیاورم، ما همیشه از هم متنفر بودیم. وقتی کارمان به کتککاری میرسید که از قضا خیلی هم این اتفاق میافتاد، من از نظر جسمی به پای او نمیرسیدم و اگر میخواستم شکست نخورم، مجبور بودم به سرعت و مهارت متوسل بشوم.
از جک، چند تا فن کشتی یاد گرفته بودم و این قضیه در سال گذشته به من توانایی این را داده بود که بیشتر در برابر هنری مقاومت کنم. در آخرین برخورد، من توانسته بودم او را محکم به زمین بزنم و برگردانم و به نفس نفس بیندازم؛ اما مسأله این است که آدم برای کشتی گرفتن هر دو دست را لازم دارم.
من، دست چپم را بیشتر در جیب فرو بردم و بدون آنکه به فریاد او جوابی بدهم، به طرف ویرانهها دوان شدم اما او نزدیکتر از آن بود که فکر میکردم و به تندی به دنبالم دوید. بر سرعت خود افزودم و سرم را به عقب برگرداندم که ببینم چقدر با او فاصله دارم و درست در همین هنگام، روی گِلها لیز خوردم.
جادهی داخل دهکده سنگفرش بود اما بیرون دهکده، راه، وضع خراب معمول خودش را داشت که به دلیل باران، خرابتر هم شده بود.
به سختی کوشیدم پاهایم را در جا نگه دارم اما نشد. دست چپم را از جیب درآوردم تا تعادلم را حفظ کنم اما دیگر دیر شده بود. سُر خوردم و پاهایم از هم جدا شدند و سرانجام بر روی زمین افتادم. قبل از آنکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم، هنری با زانو روی پشتم نشسته بود و پَسِ سرم را با دست گرفته بود و صورتم را در گِل فشار میداد. معمولا ادامهی چنین کاری، هنری را خوشحال میکرد اما چیزی را یافت که توجهش را بیشتر جلب کرد.
او ساعت را روی مچم دید. در همان لحظه مچم را به شدت پیچاند و ساعت را از دستم درآورد. بلند شد و ایستاد و مشغول بازرسی آن شد. با تلاش زیاد، روی پاهایم ایستادم و یکباره چنگ زدم تا ساعت را بگیرم ولی او دستش را به راحتی بالا برد و ساعت را دور از دسترس من، بالای سرش نگه داشت.
نفسزنان گفتم: «بده به من!»
گفت: «مال تو که نیست، مال پدرت است.»
سخت نگران بودم که مبادا ساعت، موقع زمین خوردنم، عیبی کرده باشد اما با وجود این حملهای کردم تا به هنری، پشت پایی بزنم و بر زمینش بیاندازم. او جا خالی داد و همچنان که قدمی به عقب برمیداشت و قیافهی آدمهایی را به خودش میگرفت که میخواهند سنگی را پرتاب کنند.
گفت: «اگر یک قدم جلو بگذاری، پرتش میکنم آن دوردورها.»
ـ «اگر این کار را بکنی یک شلاق حسابی میخوری.»
چهرهاش به پوزخندی باز شد و گفت: «تو هم همین طور. پدر تو سختتر از پدر من کتک میزند. حالا گوش کن چه میگویم. این ساعت را برای مدت کوتاهی به من قرض بده. شاید امروز بعدازظهر و شاید هم فردا آن را پس بدهم.»
ـ «ممکن است آن را در دست تو ببینند.»
با نیشخندی گفت: «خطرش را قبول میکنم.»
حس کردم که دربارهی پرت کردن ساعت، فقط تهدید میکند و این کار را نخواهد کرد. به همین دلیل باز هم به طرفش رفتم و او را تقریبا از حالت تعادل، خارج کردم اما نه کاملا. به هر طرف کشانده میشدیم و تقلا میکردیم و سرانجام، غلتزنان افتادیم توی نهر کنار جاده.
در نهر کمی آب بود ولی ما حتی پس از شنیدن صدای اعتراض کسی که بالای سرمان ایستاده بود هم دست از جنگیدن برنداشتیم. او، جک بود که ما را صدا میکرد و میگفت، بلند شویم. جک مجبور شد به پایین بیاید و ما را بکشاند و از هم جدا کند. این کار، برای او سخت نبود چون او همقد هنری بود و بیاندازه قویتر از او. جک ما را کشاند کنار جاده. جریان را کاملا فهمیده بود. ساعت را از هنری گرفت و او را با یک پسگردنی مرخص کرد.
با ترس گفتم: «عیبی نکرده؟»
او ساعت را امتحان کرد و به دست من داد و گفت: «گمان نمیکنم اما تو خیلی احمقی که چنین چیزی را از منزل بیرون میآوری.»
ـ «میخواستم آن را به تو نشان دهم.»
خیلی کوتاه گفت: «به دردسرش نمیارزید. به هر حال بهتر است هرچه زودتر آن را به جای خودش برگردانیم. من کمکت میکنم.»
تا آنجا که میتوانستم به یاد بیاورم، جک همیشه سر بزنگاه میرسید تا مرا کمک کند. همان طور که به طرف دهکده میرفتیم، ناگهان به فکرم رسید که درست بعد از یک هفته، من تنهای تنها میماندم. مراسم کلاهکگذاری انجام میشد و جک، دیگر یک پسربچه به حساب نمیآمد.
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman