مجلهی خبری «صبح من»: کلیدها چهار تا بودند و سومی، کشو را باز میکرد. ساعت را برداشتم و به آن خیره شدم. کار نمیکرد اما من میدانستم که آدم باید آن را کوک کند و عقربهها را به وسیلهی پیچ کوچکی که در یک طرف آن است، میزان کند.
اگر کوک را یکی، دو بار میچرخاندم، مدت کوتاهی کار میکرد و خطر اینکه پدرم آن را همان روز در حال کار کردن ببیند، وجود نداشت. همین کار را کردم و به صدای تیک تاک آرام و موزون آن گوش دادم. بعد، عقربهها را از روی ساعت بزرگ، میزان کردم. فقط همین مانده بود که آن را به دستم ببندم.
با اینکه گیرهی بند چرمی ساعت را به آخرین سوراخ بستم، باز هم برای دستم گشاد بود ولی به هر حال، ساعت به دستم بود.
بعد از رسیدن به این آرزو که بزرگترین آرزویم بود، فکر کردم کار دیگری هم باقی مانده و این جور فکرها گهگاه برای آدم پیش میآید. بستن ساعت به دست، بدون شک، یک پیروزی بود اما اینکه آن را به دست آدم ببینند…
به پسرخالهام، جک لیبر، گفته بودم که آن روز صبح او را در ویرانههای قدیمی آخر دهکده میبینم. جک تقریبا یک سال از من بزرگتر بود و قرار بر این بود که در مراسم کلاهکگذاری آینده، معرفی بشود. من او را پس از پدر و مادرم، بیش از همه کس میستودم.
بیرون بردن ساعت از خانه بر نافرمانیهای من میافزود اما حال که تا اینجای کار آمده بودم، تصمیم گرفتن برایم آسان بود. فکرم را کردم و مصمم شدم که وقتم را بیهوده تلف نکنم. در جلو را باز کردم، دستی را که ساعت به آن بسته بود، تا ته در جیب شلوار فرو بردم و در خیابان به طرف پایین دویدم.
دهکدهی ما، یک چهارراه داشت با خیابانی که خانهی مادران بود و از کنار رودخانه میگذشت و همین رودخانه، به آسیاب، نیرو میداد و یک خیابان دیگری که به قسمت کمعمق رودخانه میرسید.
این قسمت، یک پل چوبی داشت برای عبور پیادهها. من با سرعت زیاد از آن گذشتم و دیدم که آب رودخانه به علت بارندگیهای بهاری، از حد همیشگی بالاتر آمده است.
در همان زمان که از سوی دیگر پل میگذشتم، خاله لوسی به پل نزدیک میشد. با اینکه من به اندازهی کافی احتیاط کردم و به آن طرف خیابان رفتم، خاله لوسی مرا دید و با صدای بلند به من سلام کرد و هم جوابش را دادم.
مغازهی نانوایی با سینیهای پر از کلوچه و نان قندی، آن سوی خیابان بود و من که دو، سه پنی توی جیبم داشتم، کاملا حق داشتم به طرف آن مغازه کشیده بشوم اما دوان دوان از آنجا گذشتم. همچنان دویدم تا به جایی رسیدم که خانههای کمتری وجود داشت و سرانجام به جایی که اصلا خانهای وجود نداشت.
ویرانهها صد قدم جلوتر بود. در یک طرف جاده، علفزار «سپیلر» بود که گاوها در آن سرگرم چرا بودند اما در طرف من، چپرهای تیغی و مزرعهی سیب زمینی بود.
من، غرق در اندیشهی چیزی که میخواستم به جک نشان بدهم بی آنکه به اطرافم نگاه کنم، از شکافی که بین چپرها بود، گذشتم ولی بلافاصله با فریادی که از پشت سرم بلند شد، از جا جستم…
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman