جشن کلاهکگذاری
مجلهی خبری «صبح من»: به جز ساعت بالای برج کلیسا، پنج تا ساعت دیگر هم توی دهکدهی ما بود که همهی آنها وقت را تقریبا درست نشان میدادند. یکی از این ساعتها مال پدرم بود که روی تاقچهی اتاق نشیمن جای داشت و پدر، هر شب، قبل از آنکه بخوابد، کلید را از توی یک گلدان درمیآورد و ساعت را کوک میکرد.
سالی یک بار، ساعتساز با اسب بارکش پیر لق لقویش، از شهر وینچستر میآمد و آن را تمیز میکرد، روغن میزد و تنظیم میکرد و بعد مینشست و با مادرم دم کردهی بابونه مینوشید و از خبرهای شهر و آنچه که در دهکدههای سر راهش شنیده بود، حرف میزد. در این جور مواقع، اگر پدرم داخل آسیابش سرگرم کار نبود، میآمد و دربارهی این شایعات، کنایههای تحقیرآمیز میزد اما بعد، سر شب، صدای مادرم را میشنیدم که همهی داستانها را برای او تعریف میکرد و او هم بدون آنکه هیجان زیادی نشان بدهد، به همهی آنها گوش میداد.
اما گنجینهی بزرگ پدرم، آن ساعت بزرگ بالای تاقچه نبود، بلکه یک ساعت مچی کوچک بود با صفحهای به قطر یک سانتیمتر و بندی که با آن به دست بسته میشد. پدرم این ساعت را همیشه در کشوی میز تحریرش پنهان میکرد و فقط برای مواقع تشریفاتی مثل جشن خرمن یا کلاهکگذاری، از کشو بیرون میآورد و آن را به دست خود میبست. ساعتساز هم اجازه داشت آن را هر سه سال یک بار ببیند و در آن هنگام هم پدرم کنارش میایستاد به کار کردن مرد ساعتساز، نگاه میکرد.
در دهکدهی ما و حتی در دهکدههای اطراف، ساعت مچی دیگری وجود نداشت. ساعتساز میگفت، در وینچستر چند تایی ساعت مچی هست اما هیچ کدام به خوبی این یکی نیست.
نمیدانم این حرف را برای خوشایند پدرم که همیشه از شنیدنش لذت میبرد، میگفت یا نه، اما من عقیده دارم که به راستی ساعت خیلی خوبی بود. قاب آن از فولادی بود خیلی مرغوبتر از آنچه در کورهی آلتون ذوب میشد و دستگاهش، اعجازی بود از پیچیدگی و مهارت. روی ساعت نوشته شده بود: «ضد مغناطیس» و «اینکابلوک» که کلمهی دوم ظاهرا میبایست اسم سازندهای باشد که در زمانهای خیلی قدیم آن را ساخته بود.
ساعتساز هفتهی پیش به دیدن ما آمد به من هم اجازه داده شد که وقتی ساعت را تمیز میکرد و روغن میزد، به آن نگاه کنم. آن منظره مرا خیلی مجذوب کرد و بعد از رفتن او، حس کردم که افکارم دائما در اطراف این ساعت دور میزند. ساعت، پس از آنکه پاک شد، دوباره در کشور گذاشته شد و در آن را هم قفل کردند.
من به هیچ وجه اجازه نداشتم به میز تحریر پدرم دست بزنم چه رسد به آنکه کشوی قفل شدهاش را باز کنم. این دیگر غیر قابل تصور بود. با همهی اینها فکر دوباره دیدن ساعت از سرم بیرون نمیرفت و بعد از یکی دو روز، خودم را قانع کردم که چیزی، جز ترس از گیر افتادن، مرا از این کار بازنمیدارد.
روز شنبه صبح توی خانه تنها بودم. پدرم در آسیاب مشغول آرد کردن بود و همهی مستخدمها، حتی مولی که معمولا تمام روز را در خانه میماند، برای کمک به آسیاب رفته بودند. مادرم به عیادت خانم «اش پیر» رفته بود و دست کم تا یک ساعت دیگر برنمیگشت. تکلیف مدرسه را هم تمام کرده بودم و در آن صبح آفتابی ماه می، هیچ چیز نمیتوانست مرا از رفتن و پیدا کردن «جک» باز دارد اما تمام حواس من پیش آن ساعت بود و فرصت مناسبی که برای دیدنش به چنگ آورده بود. کلید را دیده بودم که با چند کلید دیگر در جعبهی کوچکی، کنار تخت پدرم نگهداری میشد…
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman