«صبح من» با روانشناسی: همه ما در کودکی علاقه مند به شنیدن داستان های مختلف قبل از خواب بودیم. قصه گویی والدین برای کودکان نه تنها سرگرم کننده است، بلکه دارای مزایای بی شماری در رفتار و آینده کودک نیز است. تاثیر قصه گویی بر زندگی و آینده ی کودک یک امر ثابت شده است به طوری که امروزه کارشناسان برای برخورد با کودک پرخاشگر و لجباز روش قصه درمانی را پیشنهاد می کنند.
به گزارش مجله خبری صبح من، در این قسمت علاوه بر بیان فواید داستان گویی برای کودکان، چند قصه آموزنده برای کودکان لجباز برای شما دوستان آماده کردهایم. این قصههای کوتاه و آموزنده مناسب بچههای شلوغی هستند که با انرژی زیادی که دارند پدر و مادر خود را کمی اذیت میکنند. اما شک نکنید که این قصه ها را دوست داشته و به بچه آرامتری تبدیل خواهند شد. با ما باشید.
20 فایده و مزیت داستان گویی برای کودکان
داستان گویی علاوه بر سرگرم کردن کودک، فواید بی شماری دررفتار و آینده او خواهد داشت این که شما برای فرزند خود کتاب داستان می خوانید یا یک تجربه شخصی را بازآفرینی می کنید، تاثیر ماندگاری در رشد شخصیت او خواهد داشت. در این بخش به ارائه چند مورد از فواید داستان پردازی برای کودکان خواهیم پرداخت:
۱٫ تثبیت فضلیت های اخلاقی در کودک
داستان ها تاثیر زیادی بر کودکان می گذارد. صداقت، حقیقت، قدردانی و بسیاری از این ویژگی های مثبت با استفاده از داستان پردازی در کودکان تثبیت خواهد شد.
۲٫ درک فرهنگ ها
با استفاده از داستان پردازی می توان کودکان را با ریشه و فرهنگ آبا و اجدادی خود و سایر فرهنگ ها آشنا کرد و آن ها را به درک مناسبی در این زمینه رساند. به طوری که کودک به واسطه آشنایی با فرهنگ خانوادگی و آداب اجتماعی راحت تر می تواند با اطرافیانش ارتباط بگیرد.
۳٫ تقویت مهارت های شنیداری
بیشتر کودکان توانایی توجه و فکر کردن به چیزی برای مدت طولانی ندارند و ترجیح می دهند که بیشتر گوینده باشند تا شنونده. قصه گویی باعث می شود که آنها به مرور زمان نسبت به گوش دادن و فهم مطالب صبور تر شده و به تدریج حتی به قدری دقت شان بالا رود که نسبت به درک مطالب حساس تر شوند.
۴٫ تحریک حس کنجکاوی
تعریف کردن داستان های جالب و هیجان انگیز باعث تحریک حس کنجکاوی کودک برای آگاه شدن از عاقبت داستان خواهد شد که این امر به یادگیری، رشد و پیشرفت آن ها کمک خواهد کرد.
۵٫ تقویت قوه تخیل
استفاده از عناصر خیالی و تخیلی در داستان ها باعث تقویت قوه تخیل و تفکر کودک خواهد شد. قصه گویی باعث می شود زمانی که کودک در حال گوش دادن به داستان است، در ذهن خود شخصیت های قصه، طرح کلی و مکان های داستان را تجسم کند و این باعث می شود که قدرت تصویر سازی و خلاقیت او ارتقاء پیدا کرده و در تجسم و فکر کردن به اتفاقات دچار محدودیت نشود.
۶٫ بهبود تمرکز
گوش دادن به داستان به بهبود سطح تمرکز کودک، کمک زیادی خواهد کرد و باعث می شود کودک در هر کاری که انجام می دهد با دقت بالایی روی آن متمرکز شود و نتیجه مطلوبی بگیرد.
۷٫ افزایش مهارت کلامی با معرفی واژگان جدید
با استفاده از واژگان جدید در قصه ها، دایره لغات کودکان گسترس یافته و مهارت سخن وری کودکان بهبود خواهد بخشید و همچنین با پیچیدگی های زبان آشنا می شوند و مهمتر از همه نحوه تلفظ عبارات و کلمات با قصه گویی ملموس تر خواهد بود.
۸٫ بهبود فرایند یادگیری
قصه گویی روشی منحصر به فرد برای بهبود فرایند یادگیری، چه در سطح علمی و چه در سطح شخصی است که این امر به کودک در ساده سازی موضوعات پیچیده کمک خواهد کرد.
بسیاری از کودکان هر کاری که انجام می دهند از روی عادت است و درک درستی از آنها را ندارند ولی چنانچه قصه گویی به طور مستمر و منظم باشد باعث می شود که کودک در کارهایش هدفمند پیش برود و فهم درستی از آنها کسب کند و از انجام آنها لذت ببرد.
۹٫ پرورش هوش هیجانی
توسعه هوش هیجانی به آگاهی و کنترل احساسات و عبارات شخص اشاره دارد و این رمز موفقیت در مراحل مختلف زندگی بشر است.
۱۰٫ یاد گرفتن همدلی
توانایی فکر کردن به دیگران، قرار دادن خود در جایگاه آن ها و درک احساسات آن ها به تقویت حس همدلی آن ها با دیگران کمک خواهد کرد.
۱۱٫ تقویت مهارت های ارتباطی
گوش دادن به داستان ها و درک آن ها باعث بهبود مهارت های ارتباطی کودک در سطوح مختلف خواهد شد. به عنوان مثال بعضی از کودکان در پرسش سوال دچار تردید می شوند حتی زمانی که ذهنشان مملو از حس کنجکاوی باشد.
بنابراین قصه گویی، هنر سوال پرسیدن را به طور درست و صحیح به کودکان آموزش می دهد و به آن ها چگونگی شروع یک گفت و گوی خوب را با اعتماد به نفس بالا یاد می دهد.
۱۲٫ کاهش استرس و اضطراب
داستان ها نه تنها باعث سرگرم شدن کودکان می شود، بلکه فانتزی های ایجاد شده این داستان ها در ذهن کودک باعث کاهش سطح استرس و اضطراب آن ها نیز خواهد شد.
۱۳٫ آسان کردن یادگیری مطالب دانشگاهی
برخی از موضوعات دانشگاهی ارتباط مستقیم یا غیر مستقیمی با داستان های دوران کودکی دارند. بنابراین داستان پردازی، یادگیری مطالب دانشگاهی را برای کودکان آسان تر خواهد کرد.
۱۴٫ تشویق کودک به داستان پردازی
گوش دادن به داستان های جذاب ممکن است کودکان را به انجام فعالیت های داستان نویسی تشویق کند تا آن ها نیز به روایت داستان های شخصی یا تخیلی خود بپردازند. داستان پردازی هنری پویا و قابل پیشرفت است و تعریف داستان های مختلف با ژانر های مختلف برای کودکان جذاب و سرگرم کننده است.
۱۵٫ تقویت حافظه
چه برای فرزند خود داستانی کوتاه تعریف کنید و چه داستانی بلند و طولانی، آن ها موضوع اصلی داستان، شخصیت ها و جنبه های دیگر آن را در ذهن خود حفظ خواهند کرد که این امر ممکن است برای شما کمی ناراحت کننده باشد زیرا مجبور به تعریف داستان های کاملا جدید برای فرزندان خود خواهید بود.
۱۶٫ آشنایی با حقایق و تجربه های زندگی
کارشناسان معتقدند کودکان از طریق داستان ها و افسانه ها با حقایق و تجربه های زندگی آشنا می شوند و علاوه بر آن از شخصیت های قصه تاثیر گرفته، قدرت فهم و بیان آنها تقویت شده و به واسطه ی بالا رفتن خلاقیت و افزایش مهارت در اموزش یادگیری زبان به راحتی میتوانند با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنند.
۱۷٫ افزایش انگیزه ی کشف توانایی ها
داستان سرایی کودک شما را ترغیب و تشویق به کشف معنای منحصر به فرد بودن میکند و علاوه بر این مهارت او را برای برقراری ارتباط واقعی بین افکار و احساسات افزایش دهد.
خواندن داستان و گوش دادن به آن دانش آموزان را به استفاده از تخیلاتشان تشویق می کند و همین تخیل قوی می تواند اعتماد به نفس و انگیزش شخصی را در فرزند شما افزایش داده و موجب بروز تصورات مثبت در مورد خودش شود تا خود را فردی شایسته و توانا تصور می کنند.
۱۸٫ تاثیر قصه گویی بر درمان مشکلات رفتاری کودکان
قصه ها می تواند از لحاظ تربیت اجتماعی، عاطفی و اخلاقی نیز تاثیر گذار باشند و بسیاری از مقررات، هنجارهای اجتماعی و دستورالعمل های زندگی را منتقل کنند. بخش مهم دیگری از فواید قصه گویی آموزش چگونگی روبرو شدن با مشکل ها، حل آن ها و بسیاری از الگوهای رفتاری برای کودک است.
داستان های مختلف به کودکان راه حل هایی ارائه می دهند که غیرمنتظره و شگفت انگیز و در عین حال شدنی و مثبت هستند و همین خود راهی است برای آماده شدن کودک برای روبرو شدن با مشکلات و تلاش برای رفع آن.
۱۹٫ گسترش محدوده فکری کودک
آشنایی کودک با فرهنگ ها و آداب و رسوم کشورهای مختلف جهان به واسطه قصه گویی باعث می شود ذهن او نسبت به مردمان و مکان های مختلف کشورهای دیگر باز شود بنابراین سعی کنید داستان هایی که مربوط به کشورهای دیگر است را نیز برای فرزندتان تعریف کنید تا سطح درک و فهم کودک ارتقاء پیدا کرده و محدوده ی فکری اش گسترش یابد.
۲۰٫ کمک به کودک در مواجهه با مشکلات
قصه گویی کمک شایانی به روبرو شدن کودک با مشکلات آن هم در نهایت آرامش می کند. چنانچه کودک درمورد زندگی قهرمانانی می شنود که مشکلات و سختی های پیچیده ای را تجربه کرده اند بهتر می تواند فهم درستی از مشکلات داشته باشد و به نوعی قوی تر شود، پس داستان هایی که در آن ها رنج و سختی برای کودک بازگو می کنید باعث می شود که کودک در برابر موقعیت های مختلف و دشوار مقاوم تر شده و برخورد منطقی از خود نشان دهد.
قصه هایی در مورد لجبازی کودکان
لجبازی
روزی روزگاری در یک جنگل زیبا، مهمان دانایی وارد شد. مهمان دوست داشت همه حیوانات جنگل را بشناسد. اما با هیچکدام حرفی نمی زد. او قدم می زد و به رفتار ها و حرف های بقیه خوب دقت می کرد تا آن ها را بشناسد. همینطور که در جنگل قدم می زد، طوطی را دید که با نگرانی از او پرسید: «شما “نَه نَه” را ندیدی؟!» مهمان با تعجب جواب داد: «“نه نه” کیه؟»
طوطی چیزی نگفت و فورا پرواز کرد و رفت. مهمان هم به راه خودش ادامه داد. او در حال راه رفتن بود که خرگوشی با نگرانی پیشِ او دوید و گفت: «شما “نَه نَه” را ندیدی؟!» مهمان دوباره تعجب کرد و پاسخ داد: «اصلا این “نَه نَه” کی هست؟» خرگوشی جوابی نداد و فورا دوید و رفت. مهمان خیلی تعجب کرده بود. او اصلا “نه نه” را نمی شناخت. به راه خودش ادامه داد تا اینکه خرسی را دید.
خرسی هم با نگرانی گفت: «ببینم شما “نَه نَه” رو این طرفا ندیدی؟!» مهمان کاملا گیج شده بود. برای همین پرسید: «حتما “نَه نَه” مادربزرگ دانای جنگل است. درسته؟» خرسی با نگرانی، اخم کرد و رفت. مهمان هنوز هم گیج و متعجب بود. او با خودش می گفت: «این “نَه نَه” کیه؟ اگه مادربزرگه جنگله، چرا همه با نگرانی دنبالش میگردن؟» این فکرها در سرِ مهمان می چرخید که ناگهان چشمش به دوتا قناری افتاد.
هر دوی آن ها نشسته بودند. یکی از آن ها بلند بلند گریه می کرد و یکی دیگری ناراحت و غمگین بود. مهمان به آن ها نزدیک شد و گفت:” میشه بهم بگید “نَه نَه” کیه؟”. قناری ها فورا باهم جواب دادند و گفتند: «شما “نه نه” رو دیدی؟! کجاست؟ ما بابا مامانش هستیم و خیلی نگرانشیم. دوباره به حرفمون گوش نکرده و معلوم نیست کجاست! تو رو خدا بگید پسرمون کجاست!» مهمان تازه فهمید که “نه نه” اسم یک بچه قناریِ کوچک است که اصلا به حرف پدر و مادرش گوش نمی دهد.
مهمان گفت: «میفهمم که چقدر ناراحت و نگرانید. شما بچه تون رو خیلی دوست دارید، واسه همین نمیخواید آسیب ببینه. بیاید باهم مثل همه حیوانات جنگل بریم و دنبالش بگردیم.» سپس، همه باهم به راه افتادند. رفتند و رفتند تا اینکه از ته یک چاه سیاه، صدایی به گوش رسید. صدایی که می گفت: «من دیگه نمیخوام “نه نه” باشم. من همش به مامان بابام میگم “نه”، واسه همین همیشه به دردسر میفتم. خدایا کمکم کن. دیگه به حرف بابا مامانم گوش میکنم!»
آن ها فهمیدند که این صدا، صدای “نَه نَه” است. مهمان از بالای چاه داد زد و گفت: «تو که پرواز بلدی، پر بزن و بیا بالای چاه!». نَه نَه گفت: «به حرف مامانم گوش نکردم و جای بدی رفتم. واسه همین هر دوتا بالهام آسیب دیده و نمیتونم پرواز کنم!» بعد مهمان سطلی پیدا کرد و آن را به یک طناب بست. سطل را به داخل چاه انداخت. نه نه داخل سطل نشست و همه باهم او را از چاه سیاه نجات دادند.
“نه نه” همه جای بدنش آسیب دیده بود. او از اینکه همیشه لجبازی کرده بود و به حرف پدر و مادرش گوش نمی کرد خیلی پشیمان بود.
نه نه سرش را پایین انداخت و گفت: «شما اگه بهم میگید کاری نکن، برای اینه که من به دردسر نیفتم. من داخل این چاه فکر کردم و تصمیم گرفتم از این به بعد به حرفای شما که خیلی دوسم دارین گوش کنم!» سپس، مهمان دانا گفت: «آفرین عزیزم! نه گفتن خیلی بدم نیست. اما اگه بهمون آسیبی وارد شه، اصلا خوب نیست!»
جوجه اردک لجباز
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جوجه اردک زندگی می کرد. جوجه اردک هرروز همراه مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادرش کنار برکه می رفت و روی آب برکه شنا می کرد. یه روز آفتابی و تعطیل یه اتفاق عجیبی توی برکه افتاد.
آدمهای زیادی کنار برکه اومده بودند تا گردش و تفریح کنند. اون روز جوجه اردک مثل هرروز همراه مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادرش روی آب برکه شنا می کرد ناگهان یه چیز بزرگ نزدیک جوجه اردک افتاد.
جوجه اردک با تعجب نگاه کرد. بعد صدای یه پسربچه رو شنید: «آهای جوجه اردک! توپمو بیار»
اما جوجه اردک که از توپ خوشش اومده بود به در خواست پسر بچه اهمیت نداد و مشغول توپ بازی شد . در همین موقع مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادر جوجه اردک متوجه توپ بازی کردن جوجه اردک شدند.
بابا اردک گفت: «پسرم! توپو به صاحبش پس بده» مامان اردک گفت: «بابا اردک راست میگه. توپو پس بده» اما جوجه اردک اهمیت نداد و مشغول توپ بازی شد.
پسربچه گفت: «جوجه اردک! لجبازی نکن. توپمو پس بده» جوجه اردک جواب داد: «نمیخوام. میخوام توپ بازی کنم»
ناگهان نوک جوجه اردک به توپ خورد و توپ سوراخ شد، باد توپ خالی شد و توپ کوچیک شد. جوجه اردک و پسربچه هردو ناراحت شدند. بابا اردک گفت: «پسرم! برو عذرخواهی کن.»
جوجه اردک توپ کوچولو رو به دست پسر بچه داد و گفت: «ببخشید» پسر بچه گفت: «حالا چیکار کنم؟! من فقط همین یه دونه توپو داشتم»
بعد شروع کرد به گریه کردن. جوجه اردک با دیدن گریه ی پسربچه، گریه کرد. در همین موقع گریه پسربچه قطع شد و گفت: «جوجه اردک! تو هم بلدی گریه کنی! باشه. بخشیدم. الان به بابام میگم یه توپ دیگه بخره و باهم بازی کنیم»
پسربچه همین کار رو کرد و بعد از مدتی که توپ جدید خریده شد، با جوجه اردک مشغول توپ بازی شد. جوجه اردک هم به خودش قول داد دیگه لجبازی نکنه و دل کسی رو نشکنه.
پسر لجباز و کیف
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، داستان قصه ما شروع شد.پارسا اسم پسربچه ی داستان ماست. یک روز پارسا با مادرش میخواست برود خانه پدربزرگش. پارسا مثل همیشه گفت: «مادر میتوانم چندتا اسباببازی با خودم بیاورم؟» مادر گفت: «باشد.»
پارسا یک کیف بزرگ داشت که توی آن یک عالمه وسیله جا میشد. آنرا برداشت و توی آن خرس بزرگش را گذاشت. کامیون بزرگش را هم گذاشت و توپ و خیلی چیزهای بزرگ دیگر…
مادر پارسا وقتی کیف بزرگ و سنگین پارسا را دید گفت: «وای پارسا تو نمیتوانی این کیف سنگین را بیاوری.»
پارسا گفت: «مادر من میتوانم کیفم را بیاورم.» مادر با پارسا بحث کرد اما پارسا زیر بار نرفت. مادر تصمیمش را گرفت و به پارسا گفت: پس کیف را باید خودت بیاوری.
چند قدم که از خانه دور شدند پارسا خسته شد اما نتوانست به مادرش بگوید، چون مادرش در خانه به پارسا گفته بود که کیف را باید خودش بیاورد.
پارسا زبانش بند آمده بود اما کیف را تا خانه پدربزرگش آورد. وقتی به خانه پدربزرگ رسیدند پارسا به مادرش گفت: «مادر تو راست میگفتی من از این به بعد وسیلههای کوچک را میآورم.» مادر دستی بر سر او کشید و او را بوسید.
لباس زمستونی جیرجیرک
زمستان آمده بود، همه جا سرد بود. پینه دوز خانم توی خانه اش نشسته بود و لباس میدوخت. یک عالم لباس، پارچه و کاموا داشت که باید زود آنها را میدوخت، میبافت و به صاحبانش میداد. خیلی از حیوان ها پارچه های رنگارنگ کلفت آورده بودند تا پینه دوز خانم برای آنها لباس گرم بدوزد. لباس ها کلفت و زمستانی بود.
پینه دوز خانم مشغول دوخت و دوز بود که صدایی آمد. جیرجی خانم همسایه اش بود. پینه دوز خانم در را باز کرد و گفت: «خوش آمدی جیرجیرک خانم. بفرما تو»
جیرجیرک خانم با یک بقچه که زیر بغلش بود، وارد اتاق شد. آنها کمی با هم سلام و احوال پرسی کردند. کمی از این طرف و آن طرف حرف زدند. بعد جیرجیرک خانم بقچه اش را باز کرد و گفت: «پینه دوز خانم! برایم یک لباس بدوز! یک لباس خوب و قشنگ بدوز!»
پینه دوز خانم به پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود، با تعجب نگاه کرد و گفت: «با این پارچه؟» جیرجیرک خانم پرسید: «مگه عیبی داره؟ رنگش بَده؟ جنسش بده؟»
پینه دوز خانم سرش را تکان داد و گفت: «نه! رنگش خوبه. جنسشم خوبه، اما نازک و خنکه. مال تابستونه.» پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود خیلی نازک بود. مناسب زمستان نبود. پینه دوز خانم گفت: «اگر در زمستان این لباس نازک را بپوشی سرما می خوری! مریض میشی!»
جیرجیرک خانم کمی ناراحت شد. دلگیر شد. کمی جیرجیر کرد و گفت: «پینه دوز خانم تو فقط بدوز! پوشیدنش با من» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند روز لباس جیرجیرک خانم آماده شد. خود پینه دوز خانم رفت و لباس را به جیرجی تحویل داد.
همان شب پینه دوز خانم منتظر آواز جیرجیرک خانم بود. چون هر شب جیرجیرک خانم از خانه اش بیرون میآمد و جیرجیر آواز می خواند. او هر چقدر منتظر شد، صدای جیرجیر نیامد. شب بعد هم جیرجیرک خانم، آواز نخواند.
پینه دوز خانم دلواپس شد. صبح روز بعد پالتوی کلفتش را پوشید. شال و کلاه کرد و رفت به خانه جیرجیرک خانم. وقتی رسید دید که جیرجیرک خانم توی رختخواب خوابیده است. جیرجیرک خانم عطسه ای کرد و گفت: «پینه دوز خانم کاش حرفت را گوش کرده بودم. لباسم نازک بود. هوا سرد بود. به همین خاطر سرما خوردم. مریض شدم.»
پینه دوز خانم خندید و گفت: «باز خوب شد که زود فهمیدی وگرنه ممکن بود بدتر بشه. چون برف و سرما هنوز تو راهه.» بعد پینه دوز خانم قول داد که همان شب یک پالتو گرم و ضخیم برای جیر جیرک خانم بدوزد و برایش بیاورد. جیرجیرک خانم هم قول داد که قشنگ ترین آوازش را برای پینه دوز خانم بخواند.
حکیم و دختر لجباز
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب میافتد و استخوان لگنش از جایش در میرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به او بزند. هر چه به دختر میگویند حکیم ها بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به لگنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوانتر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق میگوید: «به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به لگن دخترتان او را مداوا کنم.» پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به حکیم میگوید: «شرط شما چیست؟»
حکیم میگوید: «برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این هست که بعد از جا انداختن لگن دخترت، گاو متعلق به خودم شود؟» پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد. حکیم به پدر دختر میگوید: «دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.»
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند. از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم میآورد. حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند. حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند.
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند؟ شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ میکشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند گاو با عطش بسیار آب مینوشد. حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود.
جمعیت فریاد شادی سر میدهند. دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود. حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود. آن حکیم ابوعلی سینا بوده است.
گردآوری و تنظیم: مجله خبری صبح من
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman