مجلهی خبری «صبح من»: بعد از اینکه آرام شدم، مدیر ماجرا را برای من تعریف کرد.
ـ «پسرم من واقعا تو این قضیه اصلا مقصر نبودم و تا همین چند روز پیش نمیدونستم که این پسر زندهست. قبل از اینکه شما با این پسر درگیر بشی، یه خانواده اومده بودن و برای فرزندخوندگی میخواستنش؛ همین خانوادهای که دیدی. کاراشو کردیم و دیگه قرار بود ببرن. فردای روزی که دعوا کردید، قرار بود اون پسر از پیش ما بره. خودش اصلا راضی نبود اصلا. چون اونا یهودی بودن و این پسر مسیحی. وقتی دماغ اون خونی شد من سریع به اونا زنگ زدم گفتم فردا نیاید. گفتم حالا اینو میبینن دردسر میشه. بعد از اینکه خبر دادیم دیدم گوشی رو قطع کردن. باور کن به یه ربع نکشید دیدم اومدن پشت در و یه آمبولانس هم اومده. اونا چون کارای اداری رو انجام داده بودن پیگیر کاراش شدن. دیگه نفهمیدم چی شد که اینجوری شد.»
ـ «ببخشید توقع دارید من بپذیرم که شما داستان نمیگید؟ چه جوری یه ربعه اومدن؟ چی شد شما به این سرعت زنگ زدی؟ چه جوری سپردیش به اونا؟ منو خر فرض کردین؟ بیخیال … اینا رو نگین اصلشو بگید.»
ـ « عزیزم من دارم عین…»
ـ «آره شما داری عین خر منو فرض میکنی که هر خالی بندی رو بگی منم بگم اااا چه جالب، باشه. شما میدونی انفرادی یعنی چی؟ شما میدونی سیگار رو دستت خاموش کنن یعنی چی؟ نه نمیدونی. مثل خیلی چیزای دیگه که نمیدونی. میخوام تنها باشم بیزحمت. ببخشید.»
ـ «آروم باش. باشه میرم فقط دیگه ادامه نده.»
ـ «ادامه میدم ببینم این کدوم احمقیه که همه بچگیمو از من گرفته.»
ـ «باشه باشه همه چی رو میگم اما نه الان و نه حضوری. برات مینویسم فقط بین خودمون بمونه.»
نه تشکر کردم نه چشمامو که به زمین خیره کرده بودم چرخوندم. مدیر رفت و من موندم با یک عالمه سوال بیجواب.
تصمیم گرفتم از این خراب شده برم بیرون. واقعا تحمل این مجموعه با همه خاطرات خوبش با بچهها برام غیرقابل تحمل بود. دیگه برام مهم نبود چه چیزی در آینده من دیده میشود، چون هر چه بود از انفرادی بهتر بود.
ای کاش خانواده داشتم. ای کاش پرستار فاطمه پیشم بود. به یاد حافظهای افتادم که روی کتاب، فاطمه چسبانده بود. رفتم و صدا را گوش دادم. آرام شدم. به تصمیمی که گرفته بودم مصممتر اقدام کردم.
وسایلم را جمع کردم. از مدیر برای ملاقات اجازه گرفتم. وقتی با وسایل به اتاق رفتم مدیر کاملا متعجب بود.
ـ «کجا داری میری؟»
ـ «هرجا غیر از اینجا که منو قاتل میدونه. سر ماه دیگه میام نوشته رو بگیرم.»
ـ «نمیشه من نمیتونم بذارم بری … صبر کن یه راهی پیدا کردم…»
ادامه دارد…
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman