مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
پیرزن با خود میاندیشید که چگونه میتواند کاری کند تا تاجالملوک، به بانو محبوبه برسد اما هرچقدر فکر میکرد، میدید که جرأت مطرح کردن چنین مسألهای را با بانو ندارد. پیرزن غرق در این افکار بود که در اتاقش را زدند و گفتند بانو محبوبه احضارش کرده است.
پیرزن شتابان آماده شد و خود را به اتاق بانو رساند.
محبوبه: «مدتی است که تو را کمتر میبینم، آیا بیمار شدهای؟»
ـ «نه بانو، به لطف شما خوبم و در خدمتگزاری حاضر.»
ـ «آن روز در قصر، روز تولدم را میگویم، آن جوانی که تابلوی نقاشی را به من داد، او را میشناسی؟»
پیرزن خیلی ترسید. او گمان کرد بانو، بویی برده است!
ـ «نه … تقریبا میشناسم!»
ـ «چرا رنگت پریده است؟!»
ـ «نه، چیزی نیست.»
ـ «گمان میکنم بیمار شدهای. حالا بگو ببینم او کیست و اینجا چه میکند؟»
ـ «آنها دو جوان هنرمند، مهربان و پاکدل هستند و برای زیباتر کردن قصر به اینجا آمدهاند!»
ـ «میبینم که خیلی از آنها تعریف میکنی!»
ـ «نه … نه بانو! من اندک آشنایی با آن دو دارم. جوانانی شایسته هستند! بانو چرا از آنها میپرسید؟ مشکلی پیش آمده است؟!»
ـ «نمیدانم. تابلوی آنها خیلی شبیه خواب من بود! در ضمن، هنگامی که آن جوان تابلو را به من میداد، چشمانش پر از اشک بود! نمیدانم چرا؟!»
پیرزن که دید تنور داغ است، نانش را چسباند و گفت: «شاید یکی از شیفتگان بانوست!»
محبوبه شرمگین شد و گفت: «شیفتگان من؟! اکنون همه میدانند که من از مردان گریزانم!»
ـ «به راستی اکنون هم از مردان گریزانید؟»
ـ «منظورت چیست؟ یعنی تو نمیدانی؟!»
ـ «چرا! اما مدتی است که احساس میکنم بانو، که جای دختر نداشتهی من است، تغییر حال داده است!»
ـ «به راستی که تو برایم مادری کردهای و از تمام رازهایم آگاهی!»
ـ «اگر واقعا مرا به عنوان مادر قبول دارید، سخنم را بپذیرید! به درستی که همهی مردان بیوفا نیستند بلکه بیشتر مردان دوستدار و همراز همسرانشان هستند و همه کار برای آنان میکنند. بانو خود را از نعمت بزرگی محروم میکند!»
ـ «اگر هم تو راست بگویی ولی اکنون دیگر دیر شده است! زیرا همه میدانند که من از شوهر گریزانم و دیگر کسی به خواستگاریام نمیآید!»
ـ «بانو به من اعتماد دارند؟»
ـ «آری!»
ـ «اگر به من اعتماد کامل دارید، همه چیز را به من بسپارید!»
محبوبه سر به زیر انداخت. پیرزن تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد. او دوان دوان خود را به باغ قصر رسانید و سمت اتاق تاجالملوک رفت و بدون اینکه در بزند، وارد اتاق شد.
ادامه دارد…
بخشهای پیشین:
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۱
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۲
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۳
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۴
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۵
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۶
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۷
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۸
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman