مجلهی خبری «صبح من»: ـ یک روز افسر آمد و گفت: «برو بیرون. مرخصی.»
ـ «چی؟ مرخص؟ چی شد من که قاتل بودم؟! تروریست؟ تازه یه مسلمون تروریست. چه جوری اینجوری شد؟»
ـ «بچه تنت میخواره انگار، آره؟ بدو برو گمشو. شانس آوردی. وگرنه خودم میکشتمت.»
یک ماه از قضیه زندان و انفرادی گذشت. اما من نه فهمیدم چه شد که زندانی شدم و نه فهمیدم که چطور آزاد شدم. بعد از یک ماه هنوز هر شب کابوس میبینم. توان خوردن غذا را ندارم.
پرورشگاه دیگر برایم جای ماندن نبود. نه با کسی حرف میزدم و نه اصلا میخندیدم. یک سال از همه چیز عقب افتاده بودم. دوستانم نمیتوانستند با من دوباره ارتباط بگیرند. من ماندهام با تنهایی خودم و دفتری که دیگر نداشتم. تمام نوشتههایم . معماهایم. همه چیزی که از گذشته ساخته بودم رفت. دفترم، پرستار، درسم، دوستانم و مهمتر از همه نوجوانیم.
انگار تازه متولد شده بودم بدون گذشته! اما پیرمردی بودم که همه گذشتهاش نابود شده بود.
مدیر پرورشگاه تلاش زیادی کرد تا با مشاوره بهتر شوم اما من لام تا کام حرفی نمیزدم. اوضاع روز به روز وخیمتر شد. رسیدم به فرمول خودکشی. تصمیم به خودکشی گرفتم.
یک روز سر وعده ناهار، انگشتم را ته حلقم بردم تا هر چه خوردم را پس بزنم. شاید به این بهانه مرا به دکتر میبردند. آنجا میتوانستم دارو بردارم و خودم را خلاص کنم. همین هم شد. اما در اتاق دکتر پسر جوانی بود که از دکتر خواهش میکرد کسی را ببیند اما دکتر امتناع میکرد و میگفت: «وضعیتش مناسب نیست. نه با کسی حرف میزنه نه درست غذا میخوره. یه سال تحصیلی عقب مونده. در کل نه. بعدا بهت خبر میدم.»
بعد از رفتن دکتر، از قفسه چند دارو برداشتم. همه را باز کردم و داخل جعبهای ریختم. تا شب منتظر ماندم. همه که خوابیدند قرصها را درآوردم و شروع کردم به خوردن.
اولی … دومی … سومی … چهارمی …
ـ «ای دیوانه داری چی کار میکنی؟ بدبخت حالا که خانوادهت پیدا شدن…»
با این جمله جکس بیهوش شدم و …
ادامه دارد…
قسمت پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman