شب جمعه، ۱ شهریور ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: با امیرعلی و محمد نشستهایم و به علیرام که سرش در گوشیاش فرو رفته، خیره شدهایم. علیرام از کسری و سامیار پرسیده که آیا با ما میآیند یا نه و هنوز منتظر جواب آنهاست. ما هم معطل ماندهایم.
گوشی علیرام، آرام آرام خاموش میشود اما هنوز سرش روی آن خم مانده. وقتی صدای خر و پفش را میشنویم، جا میخوریم. محمد نجوا میکند: «گناه داره. خیلی خسته شده.»
با تکان سرم، موافقتم را نشان میدهم. امیرعلی، گوشیاش را برمیدارد و در حالی که چشمهایش برق شرورانهای میزنند، میپرسد: «بچهها، بیدارش کنم؟»
حتی با اینکه من و محمد سریع میگوییم: «نه!!!»، امیرعلی کار خودش را میکند. به گوشی علیرام تکزنگی میزند و تا اولین بوق را میشنود، سریع قطع میکند. کلاً دو ثانیه طول میکشد؛ اما همین دو ثانیه هم کافیست تا لرزش شدید گوشی، علیرام بیچاره را از خواب بپراند. گوشی از دست علیرام که هول کرده و ترسیده، سر میخورد و در هوا به پرواز درمیآید. من و محمد، سریع شیرجه میزنیم تا گوشی را بگیریم. اما هیچ کدام به آن نمیرسیم و خوشبختانه، گوشی روی بالشی قرمز و گل گلی که همان دور و اطراف رها شده، فرود میآید. همه نفس راحتی میکشیم.
علیرام سینهخیز میرود و گوشیاش را میآورد. برمیگردد و گوشی را روشن میکند تا ببیند چه کسی زنگ زده. به امیرعلی نگاه میکند و امیرعلی، پشت همان بالش قرمز گل گلی پناه میگیرد. علیرام به امیرعلی میگوید: «خوب میشی! چندان امید ندارم؛ ولی برات دعا میکنم زودتر خوب بشی!»
امیرعلی که انتظار واکنش شدیدتری را داشته، بالش را کناری میگذارد و نفس راحتی میکشد. اما علیرام ادامه میدهد: «شانس آوردی که گیج خوابم؛ وگرنه چنان میزدمت که … »
امیرعلی دستهایش را به حالت دعا، بالا میبرد و بیصدا خدا را شکر میکند. علیرام زیر لب چیزی میگوید و دوباره به گوشیاش خیره میشود. ناگهان میگوید: «عِه، بچهها! جواب دادن!»
مشتاقانه نگاهش میکنیم و او، همان طور که بلند میشود، میگوید: « هیچ کدوم نمیان. پاشید بریم.»
امیرعلی، غرغرکنان بلند میشود و به دنبالش، محمد هم از جا برمیخیزد. اما من همچنان روی فرشهای قرمز کف موکب، نشستهام. محمد، صبر میکند تا بلند شود و وقتی میبیند نمیخواهم بلند شوم، دستش را به طرفم دراز میکند. دستش را میگیرم و بلند میشوم. آهسته میپرسد: «روبهراهی؟!»
تصمیم میگیرم با رفیقم روراست باشم. میگویم: «راستش، نه. یهجورایی، نمیتونم بیام حرم.»
اخم میکند و میایستد. میپرسد: «چطور؟ چیزی شده؟»
حقیقتاً انتظار داشتم متلکی بپراند یا چیزی تو این مایهها؛ اما از وقتی رسیدیم کربلا، به طرز شگفتانگیزی آرام شده و منطقی. کمی تعجب کردهام. با این حال، برایش حال و هوایم را توضیح میدهم و او، با دقت گوش میکند. همان طور که حرف میزنم، ناخودآگاه از گوشهی چشم، به علیرام و امیرعلی نگاه میکنم که به دنبال یک لنگه جوراب امیرعلی میگردند.
اضطراب دارد مرا میکشد. احساس میکنم یک عالمه پروانه که دچار انواع و اقسام بیماریهای اعصاب و روان هستند، در دلم رها شدهاند تا دبوانهام کنند. حرفهایم تمام میشود و به محمد خیره میشوم. دستش را بالا میآورد و پشت یقهی تیشرتم را میچسبد. تا میخواهم اعتراض کنم، میگوید: «پس باید بیای!»
یقهام تنگ شده و دارم خفه میشوم. همان طور که سعی میکنم کاری کنم تا دستش را رها کند، میپرسم: «چرا؟ سه ساعته دارم برات توضیح میدم که نمیتونم … »
نمیگذارد جملهام را کامل کنم: «تو بهشون مدیونی! هر کی دیگه بود، نمیذاشت تا قیام قیامت پاتو بذاری توی خونهش!» و مرا دنبال خودش، به طرف کولهپشتیهایمان میکشد.
آخر سر، موفق میشوم یقهام را از دستش بیرون بکشم و بایستم. دهانم را باز میکنم تا چیزی بگویم که محمد، به طرفم میآید و تهدیدکنان میگوید: «امیرحسین! اگه همین الان نیای حرم، همین جا، جلوی چشم همه، میخوابونمت زمین و هر چی فن بلد هستم و نیستم، مخصوصاً فن “محمد خشمگین” رو … »
حالا نوبت من است که حرفش را قطع کنم: «محمد خشمگین؟!»
میگوید: «یه فنه که همین الان اختراعش کردم! فقط هم روی کسایی که اسمشون امیرحسین شاهحسینیه، اجرا میشه! … شیش امتیازی هم هست! اوکی؟!»
تند تند، به تأیید سر تکان میدهم و جلوی کولهپشتیام زانو میزنم. همان یک دفعه که در خانهشان، ضرب شستش را چشیدم، برای هفت پشتم بس است! همان طور که زیپ کولهام را باز میکنم، میپرسم: «تو که این قدر حرفهای هستی، چرا نمیری تیم ملی؟»
کنارم، فرود میآید و کیفش را به طرف خودش میکشد: «کی حوصلهشو داره؟! بعدشم، مگه به همین راحتیاست؟! مدال بگیری که چی بشه؟! تازه، وقتی میخوام برم ارتش، وقت تیم ملی ندارم که!»
میگویم: «خدا به داد حریفات برسه! دلم میسوزه براشون!» و همزمان، پیراهن مشکیام را بیرون میکشم. کمی چروک شده. با دستم صاف و صوفش میکنم و تا حدودی وضعش بهتر میشود!
محمد که به شکل عجیب و غریبی سعی میکند جوراب بپوشد، با خنده میگوید: «هر کی با محمد در افتاد، بدجوری هم ور افتاد!»
لبخند میزنم. میخواهم زیپ کوله را ببندم که چشمم به زیپ مخفی درون کوله میافتد و برآمدگی کوچکی که انگشتر ایجاد کرده. دستم را با تردید به طرف زیپ میبرم و حلقهی کوچک آن را میگیرم. برش دارم؟ دیگر تردید نمیکنم. سریع زیپ را باز میکنم و انگشتر را درون مشتم مخفی میکنم. کوله را کناری میگذارم و انگشتر را درون جیب شلوارم میگذارم.
لباسهایمان را که میپوشیم، به امیرعلی و علیرام ملحق میشویم که در حال بستن بند کفششان هستند. کتانی مشکیام را پیدا میکنم. چقدر رویش خاک نشسته! دلم نمیآید با این کفش کثیف بروم حرم. اول تا جایی که میتوانم، گرد و خاک را از رویش میتکانم و بعد، میپوشمشان. حالا بهتر شد!
حاضر که میشویم، راه میافتیم. علیرام با گوشی در دستش، ما را از روی نقشه راهنمایی میکند. هنوز، سه ـ چهار روز تا اربعین مانده؛ اما آن قدر شلوغ است که علیرام میترسد ما را گم کند. آخر سر، ما را به یک خط میکند و همه، در حالی که پشت پیراهن نفر جلوییمان را چسبیدهایم، به مسیر ادامه میدهیم.
نفر آخر صف، من هستم. پشت تیشرت محمد را گرفتهام و سرم را پایین انداختهام. قلبم چنان سر و صدایی راه انداخته که به زور صدای جمعیت اطرافم را میشنوم. نمیدانم ضربان تند قلبم، نشانهی اضطراب است یا هیجان … شاید هم هر دو.
صدای علیرام، رشتهی افکارم را پاره میکند: «بچهها! گمونم رسیدیم! یه چیزایی میبینم!» و مصممتر از قبل، راه را برایمان باز میکند.
مثل جوجه اردکهای مشکیپوش بیچارهای، دنبال علیرام راه افتادهایم. جمعیت مدام به ما تنه میزنند. نمیدانم کجاییم. فقط میدانم خیابانی که الان در آن در حال له شدن هستم، آن قدر شلوغ است که نمیتوانم حتی نفس بکشم؛ چه برسد به اینکه چیزی ببینم.
ناگهان، سیل خروشان جمعیت، ما را به محوطهی بازتری پرت میکنند. نگاهم، هنوز به کفشهایم دوخته شده. میشنوم که محمد زیر لب میگوید: «وااای!!! باورم نمیشه!!!»
حس میکنم قلبم آهسته آهسته آب میشود و قطره قطره، کف کفشم میچکد. سرم را خیلی آرام بالا میآورم و اولین چیزی که میبینم … پس کلهی علیرام است! ای بابا! چرا او این قدر قد بلند است؟! جلوی دیدم را گرفته. مجبورم سرم را بچرخانم تا بتوانم ببینم. تنها چیزی که میتوانم از میان شانههای علیرام و نخلی که کنارم سر به فلک کشیده ببینم، دستهای چراغ سرخ هستند که نمیدانم برای حرم چه کسی است. این نخلهای کربلا هم دارند خیلی روی مخم میروند!
محمد، دستم را میکشد و با دوستانم، به آن طرف خیابان بینالحرمین میرویم. آن قدری خلوت هست که بتوانیم با خیال راحت بنشینیم و یک دل سیر، تماشا کنیم. تقریباً میان دو حرم ایستادهایم. مینشینیم. نگاهم را به انگشتهای دو دستم میدوزم که آن قدر یکدیگر را سفت فشار میدهند که سفید شدهاند. نمیتوانم نگاهم را بالا بیاورم. نمیتوانم با گنبدش چشم تو چشم شوم. نمیتوانم.
دست محمد را روی شانهام حس میکنم. گرمای انگشتانش حس خوبی به من میدهند. با دست دیگرش، سرم را میچرخاند و مجبورم میکند تا نگاهش کنم. طوری که فقط من صدایش را بشنوم، میگوید: «معلوم نیست کی دوباره بیای کربلا. پس، از الان درست لذت ببر. باشه رفیق؟!»
راست میگوید. به تأیید سر تکان میدهم. تمام تلاشم را میکنم که بدون خجالت، بتوانم نگاه کنم. سمت چپم، حرم امام حسین(ع) است. با احتیاط، نگاهم را بالا میآورم. چشمم که به گنبد میافتد، دلم هُرّی میریزد پایین. سریع نگاهم را میدزدم.
نسیمی میوزد و موهایم را پریشان میکند. حس میکنم کسی صدایم میزند. به دوستانم نگاه میکنم. هیچ کدام صدایم نزدهاند و مشغول حرف زدن هستند. دوباره میشنوم که کسی صدایم میزند. صدایش خیلی آشناست… . به دنبال صاحب صدا، دور و برم را نگاه میکنم. چه کسی صدایم کرد؟
صدا دوباره در گوشهایم میپیچد. اما این بار میگوید: «خجالت تو کارمون نبود، امیرحسین! سرتو بیار بالا و نگاه کن!»
لبخند میزنم. دیگر فهمیدم صدا، صدای چه کسی است! اما هنوز هم نمیتوانم نگاه کنم. صدای دیگری را از طرف دیگرم میشنوم که میگوید: «به همین زودی یادت رفت بهت چی گفتم؟!»
لبخندم کمی پر رنگتر میشود. نه، یادم نرفته. نگاه کردن یک دستور است و باید آن را اطاعت کنم. به ناچار، سرم را بالا میآورم و به گنبد خیره میشوم. عجب حس عجیبی! حالا که موفق شدهام نگاهم را به گنبد طلا بدوزم، دیگر نمیتوانم نگاهم را از آن بگیرم! دوباره صدا را از طرف حرم میشنوم: «آفرین! دیدی تونستی؟!»
به تأیید سر تکان میدهم. سکوت میشود. نگاهم به طرف پرچم بالای گنبد کشیده میشود که در باد تکان میخورد. یاد پیامی میافتم که تمام این خوابهایم برایم داشتهاند. بدجور به فکر فرو میروم. سرنوشت کسانی را دیدم که علیه حق ایستاده بودند. دیدم هر کسی که پشت امامش را خالی کرد و هر کسی که تا آخر، پای امامش ایستاد، هر کدام چه سرنوشتی پیدا کردند. دیدم هر کسی که نفهمید امام زمانش چقدر مظلوم و تنهاست، آرام آرام فراموشش کرد و تنهایش گذاشت.
تمام این خوابها، به من میفهمانند که نباید امام زمانم را تنها بگذارم و باید هوایش را داشته باشم. او که غیر از ما، کس دیگری را ندارد.
احساس عجیبی دارم. اگر آن روزی که ظهور کرد، پشتش را خالی کردم، چه؟! اگر مقابلش ایستادم و نه در کنارش، آن وقت چه؟! اما… اما به همین راحتیها که نیست! من … من قسم سربازی خوردهام! حس میکنم دارم الکی خودم را قانع میکنم.
محمد صدایم میزند و مرا از این افکار، نجات میدهد: «امیرحسین؟!»
نگاهش میکنم. سرش را پایین میاندازد. میگوید: «یه سوالی داشتم.»
میگویم: «بپرس. راحت باش.»
با تردید میپرسد: «چجوری … چجوری خواب یه نفر رو ببینم؟»
ماندهام چطور برایش توضیح بدهم که من هیچ حق انتخابی در مورد این که خواب چه کسی را ببینم، نداشتم. ناگهان یاد جملهی قشنگی میافتم که جایی خوانده بودم و آن قدری به دلم نشسته بود که یادم مانده بود. با حس غرور از این که میتوانم مثل نویسندههای ادبی حرف بزنم، میگویم: «فکر کنم باید تشنه بشی تا خواب آب رو ببینی!»
سوت آرام و کشداری میزند. چند لحظه سکوت میشود. محمد میپرسد: «الان بهتری؟»
خوشحالم از اینکه رفیقم نگرانم بوده. به تأیید سر تکان میدهم. لبخند میزند. کمی سرک میکشم تا ببینم آیا علیرام و امیرعلی هنوز کنارش نشستهاند یا نه. محمد به جایی که نگاه میکنم، نگاه میکند و میگوید: «چی میخوای بهم بگی؟»
تعجبی هم ندارد. بعد از این همه سال، باید هم مرا این طور بشناسد. دوست دارم آخرین خوابی را که دیدهام، برایش تعریف کنم تا حال و هوای جفتمان عوض شود. سعی میکنم لبخندم را پنهان کنم و میپرسم: «تو اگه یزید رو میدیدی، چی کارش میکردی؟»
محمد، یک نگاه به چشمهایم میاندازد و برق درونشان را میبیند. نیشش باز میشود: «بازم خواب دیدی؟! سراپا گوشم!»
از ترس این که علیرام و امیرعلی برگردند و مزاحم تعریف کردن من بشوند، سریع برایش تعریف میکنم.وقتی حرفهایم تمام میشوند، با خنده میگوید: «این داستان: یزید ضایع میشود! خیلی خوب سوزوندیش! باورم نمیشه بتونی این قدر سریع، از خودت داستان سر هم کنی!»
میخندم و میگویم: «آخرش بیدار شدم. ولی فکر کنم که تهش منو گرفتن و بردنم سیاهچال! چون علیرام، خواب دیده بود که داره منو میبره زندان. احتمالاً، دفعهی بعد، خواب مختار رو میبینم که داره منو از سیاهچال فراری میده!»
میخندیم. چشممان به علیرام و امیرعلی میافتد که با دو نفر دیگر که پشت سرشان هستند، به طرفمان میآیند و دیگر، ساکت میشویم. وقتی میبینیم آن دو نفر دیگر، کسری و سامیار هستند، تعجب میکنیم. کسری، همان طور که روبهروی ما مینشیند، میگوید: «اون جوری نگامون نکن، امیرحسین! من گفتم با شما نمیام؛ نگفتم که کلاً نمیام! مگه میشه کربلا بیای و نری حرم؟!»
جوابی نمیدهم. کسری نمیداند که همین الان خواهر من دارد چنین کار عجیبی میکند. کربلا آمده، ولی حرم نمیآید! با این که بعدازظهر که دیدمش، سعی کردم قانعش کنم که بیاید حرم، اما نمیدانم که به حرفم گوش کرده یا نه. البته، به عنوان خواهر بزرگترم، حق دارد حرفم را نشنیده بگیرد. با نگاهم دنبال زینب میگردم. نمیبینمش. شاید نیامده یا شاید جای دیگری است. نمیدانم.
حواسم به پرحرفیهای دوستانم نیست و محو تماشای گنبد و گلدستههای و طرفم شدهام. نمیدانم محو تماشای کدامشان بشوم! همه چیز مثل یک خواب است. باورم نمیشود اینجا نشستهام! اگر به من باشد، همین جا، چادر میزنم و تا ابد زندگی میکنم. ولی صد افسوس که نمیشود … افسوس!
ماه نصفه و نیمهی آسمان کربلا، مرا به یاد خوابی میاندازد که شب عاشورا دیدم. چه خواب خوبی بود! مدام خاطرات خوابهایم، یکی پس از دیگری برایم زنده میشوند و با یادآوری هر کدامشان، لبخندی غمگین روی لبهایم مینشیند. دستم، به طرف جیب شلوارم میرود و انگشتر را بیرون میآورد. رنگ سبز خاص نگین انگشتر که خیلی برایم آشناست، از همیشه خوشرنگتر شده. کجا این رنگ سبز را دیدم؟! دارد یادم میآید … فکر کنم رنگ همان چفیهای باشد که آن شبی که امام زمان(عج) را دیدیم، روی سرشان انداخته بودند … با این حال، هنوز هم مطمئن نیستم. دوباره به انگشتر خیره میشوم. رگههای سرخ و خیلی نازک آن، پر رنگتر از همیشه شدهاند. انگشتر را روی گونهام میگذارم. نگینش، گرمای آرامشبخشی دارد.
خیلی یهویی، گوشم میخارد. همان طور که انگشتر در دستم است، دستم را به طرف گوشم میبرم. صدای آب را میشنوم … صدای آب؟! شاید کسی همان لحظه، چه میدانم، مثلاً آب درون بطریاش را پای نخلی ریخته بود … امکان ندارد از انگشتر صدای آب بیاید! دوباره انگشتر را به گوشم نزدیک میکنم … مثل اینکه خیالاتی نشدهام! واقعاً از انگشتر صدای ضعیف آبی که جریان دارد، به گوش میرسد. آن قدر قشنگ و آن قدر غمگین است که اشک در چشمهایم جمع میشود.
انگشتر را همین جوری، الکی، داخل تک تک انگشتهایم امتحان میکنم که ببینم اندازهام شده یا نه. نوبت به انگشت انگشتری دست راستم میرسد. انگشتر نسبت به زمانی که در باقی انگشتهایم بود، به شکل عجیبی کمتر لق میزند. یا انگشتر کوچکتر شده یا من بزرگتر شدهام.
نگاهم را بالا میآورم و دوباره میان جمعیت، دنبال خواهرم میگردم. هنوز هم امید دارم که زینب آمده باشد. چشمهایم روی دختری با عینک گرد و چادر عربی قفل میشود که چهرهاش بدجور شبیه خواهر بزرگترم است. برایش مثل دیوانهها دست تکان میدهم. با سردرگمی نگاهم میکند. اگر اشتباه گرفته باشم، خیلی ضایع است! او هم برایم دست تکان میدهد. پس خودش بود! خدا را شکر!
به طرفم نمیآید. عادتش است. هر بار که میبیند کنار دوستانم هستم، کنارم نمیآید. از فرصت استفاده میکنم و در حالی که رفقایم گرم دعوا سر این که اول چه کسی را زیارت کنند، هستند و مرا به کل فراموش کردهاند، یواشکی جیم میشوم و به طرف خواهرم میروم که با درماندگی، به نخلی تکیه داده. با نگرانی میپرسم: «خوبی؟!»
آهسته و به تأیید، سر تکان میدهد زیر چشمی گنبد و گلدسته را میپاید. میگوید: «هنوزم خجالت میکشم به حرم نگاه کنم. یعنی امام(ع) دربارهی من چه فکری کرده؟»
خیلی معمولی میگویم: «به نظر من گفته: خجالت تو کارمون نبود، زینب خانوم!»
با تعجب نگاهم میکند. ناباورانه میخندد. میگوید: «برو بابا! عمراً!»
چشمهایم را میچرخانم. زینب نمیداند که من چه سر و سِرّی با خاندان پیامبر(ص) دارم! میگویم: «من مطمئنم جفتمون رو بخشیده! وگرنه الان که اینجا نبودیم!»
متفکرانه سر تکان میدهد. ادامه میدهم: «تازه، تو از کجا میدونی که دوباره کی میایم کربلا؟! یه سال دیگه؟! یه ماه دیگه؟! دیگه هیچ وقت؟! پس از الانمون، باید نهایت استفاده رو کنیم!»
زینب، در چشم بر هم زدنی، مثل همیشه میشود و دوباره چشمهایش مثل قبل برق میزنند. میگوید: «حرفای گنده گنده میزنی داداش کوچولو! قبوله!»
دست راستش را مشت میکند و بالا میآورد. نگین کبود رنگ انگشترش، زیر نور سرخ برق میزند. من هم دست راستم را مشت میکنم و بالا میآورم. با دیدن انگشترم، ابروهایش را با تعجب، طوری بالا میدهد که زیر لبهی روسری نگیندار مشکیاش، ناپدید میشوند. با این حال، چیزی نمیگوید. آن قدر خواهرم را میشناسم که بدانم دارد نقشه میکشد تا در وقت مناسب، گوشهای گیرم بیاندازد و سوالپیچم کند! مشتهایمان را به هم میکوبیم و بعد، با هم خداحافظی میکنیم. از وقتی یادم میآید، این مشت کوبیدنمان، مثل یک رمز خواهر برادری بینمان بوده. دوستش دارم اما مرا به شدت یاد دوران کرونا میاندازد و مردمی که همین جوری با هم دست میدادند!
زینب چند قدم دور میشود، اما ناگهان صدایم میزند. به طرفش برمیگردم. میگوید: «چند وقته میخواستم یه چیزی بهت بگم، هی یادم میرفت … اون متنی که اولای محرم بهم دادی که برات ترجمهش کنم، خب …»
اصلاً یادم نبود! میگویم: «خب؟»
میخندد و میگوید: «اشتباهی انداختمش دور!»
امان از خواهر حواسپرتم! میگویم: «اشکال نداره. زیاد هم مهم نبود.»
میگوید: «بعد از نماز میبینمت!» و میرود.
پیش دوستانم برمیگردم. از شانس خوبم، تنها کسی که متوجه شده من دارم با خواهرم صحبت میکنم، سامیار است که تا مینشینم، میپرسد: «دیگه با دخترا میگردی، امیرحسین؟! فکر میکردم که مذهبیتر … »
به آرامی میگویم: «اولاً، اون دختر، خواهرم بود. دوماً، من نسبت به خواهرم، همون حسی رو دارم که جنابعالی نسبت به عمهت داری! پس پاتو از گلیمت درازتر نکن، دوست عزیز!»
سامیار دیگر چیزی نمیگوید. از بین دوستانمان، تنها کسی که این حال و هوا را میفهمد، سامیار است. جر و بحث دوستانمان سر زیارت رفتن، هنوز ادامه دارد. کسری که اصلاً متوجه نشده من برگشتهام، میپرسد: «نظر تو چیه، امیرحسین؟!»
طوری که انگار نه انگار که رفتم و دوباره برگشتم، میگویم: «من که میگم، اول بریم زیارت حضرت عباس(ع). چون هر کسی که میخواست بره و امام(ع) رو ببینه، اول باید از برادرش اجازه میگرفت؛ ولی … »
کسری با ناراحتی وسط حرفم میپرد: «سه ـ سه مساوی! حالا چی کار کنیم؟ من و سامیار میتونیم بازم بیایم حرم. ولی شماها…» و صدایش رفته رفته خاموش میشود.
حرفم را مصرانه ادامه میدهم: «ولی این مسئله اصلاً مهم نیست!»
دوستانم با تعجب نگاهم میکنند. امیرعلی میپرسد: «پس چی مهمه؟!»
با تردید میگویم: «از وقتی زیر عمود ۳۱۳ پیمان بستیم، ذهنم درگیره. هی از خودم میپرسم: چند نفرمون موقع ظهور، سر قولمون وایسادیم؟ چند نفرمون طرف خوب قصه هستیم؟ چند نفرمون آدم بدهی داستانیم؟»
بچهها در سکوت، به فکر فرو میروند. سامیار شمرده شمرده میگوید: «به همین راحتیا که نیست! ما قسم خوردیم!»
کسری به تلخی میگوید: «فکر میکنی! مردم کوفه هم پیمان بسته بودن! اونا هم قول داده بودن! ولی تهش چی شد؟!»
دوباره سکوت. رفقایم جوابی ندارند. علیرام با ناراحتی میگوید: «جوگیر شده بودیم. به اینش فکر نکرده بودیم.»
ناراحتم که دوستانم را ناراحت کردهام. محمد، به دادم میرسد و با هیجان میگوید: «بچهها! یه فکری دارم!»
با تعجب نگاهش میکنیم. ادامه میدهد: «بیاید دوباره قول بدیم! اما این دفعه، حق داریم که اگر کسی از ما زد زیر قولش، یه جورایی تنبیهش کنیم و برش گردونیم به راه راست! موافقین؟!»
به هم نگاه میکنیم و بعد، مشتاقانه سر تکان میدهیم. به دو طرفمان اشاره میکنم و میگویم: «تازه! این دفعه، دو تا شاهد موثق هم داریم!»
سامیار با سردرگمی میپرسد: «یعنی چی تنبیهش کنیم؟»
علیرام با نیش باز میگوید: «یعنی مثلاً سوسک بندازیم تو شلوارش!»
امیرعلی که استاد این جور پیشنهادهاست، میگوید: «یا نصفه شب بریم بالا سرش، جیغ بکشیم و از خواب بپرونیمش!»
علیرام چشمغرهای به او میرود و امیرعلی، با لبخندی شرمنده، شانه بالا میاندازد. کسری میگوید: «شایدم ته یه کوچه خلوت گیرش بندازیم و تا میخوره، بزنیمش!»
میخندیم. میگویم: «این بلاها ممکنه سر هر کدوممون بیاد ها! مراقب باشید چی پیشنهاد میدین!»
علیرام، دستش را از پشت محمد رد میکند و روی شانهام میزند. میگوید: «راست میگی، داداش! دو دقیقه دیگه، ساعت میشه ۱۲:۱۲! بهترین وقته! حاضرید؟»
از جا بلند میشویم و دور هم، حلقه میزنیم. کسری میپرسد: «خب محمدخان! چی کار کنیم؟»
محمد هول میکند: «چی؟! من؟! چرا؟!»
امیرعلی میگوید: «خب تو پیشنهاد دادی دیگه!»
گونههای محمد گل میاندازند و چشمهایش از شادی برق میزنند. علیرام به ساعت مچی هوشمندش که از نجف برای خودش خریده، نگاه میکند و میگوید: «زود باش، برادر! وقت نداریم!»
رفیقم، یک دقیقهای نقشه میکشد و برایمان توضیح میدهد. سرعت مغزش، باورنکردنی است! علیرام، دوباره به ساعتش نگاه میکند. معلوم است دوست دارد با ساعتش به ما پز بدهد! میگوید: «۱۲:۱۲ شد! حالا وقتشه!»
قلبم آن قدری تند تند و محکم میکوبد که حس میکنم تمام بدنم را به لرزه انداخته. البته که ایستادنمان در بینالحرمین در حال و هوایمان بیتأثیر نیست! به هم نگاههای مردد میاندازیم و در سکوت، به هم تعارف میکنیم. تا اینکه محمد نچنچی میکند و اول از همه، دست راست لرزانش را دراز میکند. به هم نگاه میکنیم. به خودم دل و جرأت میدهم و دست راست لرزانم را دراز میکنم. انگشتر در دست عرق کردهام، لق میزند و میچرخد. به زور، با کمک دو انگشت کناریاش، ثابت نگهش میدارم.
دست لرزان بعدی، دست علیرام است. وقتی دست سردش را روی دستم میگذارد، نفسم بند میآید. حس میکنم پشت دستم را به دیوارهی فریزر چسباندهام! علیرام لبخند شرمندهای به من میزند. نفر بعدی، کسری است که دستش را دراز میکند. پنجمین نفر سامیار و آخرین دست، دست امیرعلی است.
لب پایینم را میجوم. حس میکنم کل زندگی و آینده و سرنوشتم، به همین یک لحظه وابسته است. دستم بدجور میلرزد. علیرام دستم را سفت گرفته تا گرمای دستش برایم قوت قلب باشد. محمد، دست چپ لرزانش را جلو میآورد. همهی انگشتانش را به غیر از سه تای وسطی، تا کرده. یکی یکی انگشتان را تا میکند. دستش که مشت میشود، آن را پایین میبرد. همزمان، نگاهمان را بالا میآوریم. لبخندهای کوچکی روی لبهایمان نقش میبندد که به خیال خودمان، اطمینانبخشاند اما نیستند. سرمان را پایین میاندازیم. چشمهایمان را میبندیم. همزمان نفس میگیریم و بعد، فریاد میزنیم.
فریادمان، خون را در رگهایم منجمد میکند. همراه با دوستانم فریاد میزنم: «تا پای جان، برای مهدی(عج)!»
سرمان را بالا میگیریم و به هم نگاه میکنیم.همهمان، نفس نفس میزنیم. ناگهان، موهای سر تا پایم سیخ میشوند. رفقایم هم حیرتزدهاند. همه هیچ حرکتی نمیکنیم. انگشتر، دور دست یخکردهام، گرم میشود. علیرام و محمد با تعجب نگاهم میکنند. آن دو هم گرمای انگشتر را حس کردهاند. خب، رازم لو رفت!
محمد و علیرام اما واکنش دیگر از خود نشان نمیدهند. اتفاقی که دور و برمان در حال جریان است، خیلی مهمتر از مسئلهی انگشتری است که خود به خود گرم میشود! محمد نجوا میکند: «یه نفر … یه نفر اینجاست!»
علیرام آب دهانش را قورت میدهد. عینک نُهضلعیاش سر خورده و نوک دماغش ایستاده. به تأیید سر تکان میدهد. زیر لب میگوید: «آره … حسش میکنم!»
کسری، نفس نفسزنان، زمزمه میکند: «صدامونو شنیده!»
امیرعلی که صدایش میلرزد، آهسته میگوید: «ما رو دیده!»
موهای طلایی سامیار، به پیشانی خیس از عرقش چسبیدهاند. یواش میگوید: «هنوزم داره میبینه!»
نسیم خنکی میوزد و با خودش، رایحهای آشنا میآورد. نجوا میکنم: «بچهها؟ حسش میکنید؟»
دوستانم به تأیید سر تکان میدهند. هنوز دستهایمان را روی هم نگه داشتهایم. محمد میگوید: «چه بوی خوبی!»
سامیار اخم میکند: «خیلی آشناست! ولی یادم نمیاد که بوی چیه …»
میگویم: «عطر گل نرگسه … همه جای حرم رو گرفته … همه جای دنیا رو گرفته …» اشکهایم، بیاختیار و بیصدا، روی ساعدم میچکند. محمد با دست دیگرش، شانهام را چسبیده. صدای هق هق بیصدایش، در گوشهایم میپیچد. همان طور که عطر گلهای نرگس در تمام وجودم پیچیده.
عطر گلهای نرگس … ماه درخشان نصفه و نیمه … وسط بینالحرمین … نفس عمیقی میکشم و هوای بینظیر بهشت را تا عمق جانم میفرستم. چشمهایم را میبندم و سرم را خم میکنم. همین جا، به خودم قول میدهم که تمام تلاشم را کنم تا کسی باشم که حداقل، خیال امام مهدی جانم (عج) از بابت من راحت باشد. ناخودآگاه تصور میکنم که گوشهای همین نزدیکیها، ایستاده و ما را تماشا میکند. میدانم همین نزدیکیهاست و همین، وجودم را غرق اطمینان و آرامش و گرمای لذتبخشی میکند. میدانم که عاشقانه، دوستش دارم و همین، باعث میشود که هر کاری برایش انجام دهم؛ هر کاری کنم تا زودتر بیاید و دنیای تاریکمان را غرق نور کند.
پایان … البته، شاید نه برای همیشه🙂
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman