تاریخ : پنجشنبه, ۲۹ شهریور , ۱۴۰۳ Thursday, 19 September , 2024
2

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سیزدهم

  • کد خبر : 59354
  • 30 مرداد 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سیزدهم
کتاب را برداشتم و آن را به داخل محوطه آوردم. بازش کردم. نوشته‌هایش را نمی‌توانستم بخوانم. یک فلش مموری به روی جلد کتاب چسبیده شده بود. فلش را به گوشی وصل کردم. صدای بسیار دلنشینی بود...

مجله‌ی خبری «صبح من»: جکس گفت: «گفت بهت بگم که تا یک سالگی، تو همین لندن بودن. اما بعد مهاجرت کردن.»

دیدم جکس ساکت شد با هیجان گفتم: «خب ادامه‌ش…»

ـ «همین دیگه ادامه نداره.»
ـ «این نشونه‌ست؟؟؟؟؟»
ـ «من نمی‌دونم اون ازم خواست اینو بهت بگم.»

خیلی پکر شدم. فکر من درگیر بود، درگیرتر هم شد. دیگر نه حوصله‌ی کسی را داشتم نه حوصله‌ی درس و کلاس.

ماه‌ها گذشت. فاطمه در این فاصله تنها سه بار آمد. فهمیدم که باردار شده و رفت و آمد برایش سخت است. در این مدت رفت و آمدش از خدا برایم گفت. از دینی که هیچ آشناییتی با آن نداشتم. او اسم آن را اسلام می‌گذاشت. حس می‌کردم در یک قفس زندانی هستم. مطالبی می‌گفت که اصلا تا به حال نشنیده بودم. چند کتاب هم به امانت به من داد. کتاب‌ها را خواندم اما آنقدر برایم عجیب بود که هر فصلش را باید چند بار می‌خواندم.

هر روز گیج‌تر و گیج‌تر می‌شدم. دیگر خبری از فاطمه نبود. حال جسمی او دیگر برای قرار هر هفته یاری نمی‌کرد. کمی از گفته‌های تازه او دور شده بودم. دوباره به زندگی معمولی خودم برگشتم.

یک سال گذشت اما از فاطمه دیگر خبری نبود. تنها چیزی که از او داشتم یک کتاب بود. یک کتاب عجیب و غریب که تا به حال بازش نکرده بودم. تعطیلات تابستانی بود و بچه‌ها مشغول بازی و سرگرمی. حسم می‌گفت به سراغ کتاب بروم.

کتاب را برداشتم و آن را به داخل محوطه آوردم. بازش کردم. نوشته‌هایش را نمی‌توانستم بخوانم. یک فلش مموری به روی جلد کتاب چسبیده شده بود. فلش را به گوشی وصل کردم. صدای بسیار دلنشینی بود.

«بسم الله الرحم الرحیم»

صدا می‌خواند و من مبهوت صدا بودم. دیدم یکی از بچه‌ها به سمت من می‌آید. به سرعت صدا را قطع کردم.

ـ «چی گوش می‌دی پسر؟ بده به ما هم گوش بدیم.»
ـ «چیز خاصی نیست. یکی به من هدیه داده داشتم می‌دیدم چیه؟»

ـ «هدیه؟ اینجا؟ اونم این؟ تو بیرون رفتی از اینجا؟»
ـ «بیرون؟ نه بابا مگه میشه از این زندان بیرون رفت؟»

ـ «پس این رو از کجا آوردی؟»
ـ «ببخشید اصلا شما کی هستی؟ چی کار به کار من داری؟»

ـ «ااا چی کار دارم؟ آره خب شما سوگولی هستی مثل ما بدبخت نیستی. همه چی داری.»
ـ «چی میگی؟»

بلند شدم تا به داخل ساختمان بروم. اما با هل دادن او دوباره به نیمکت میخکوب شدم.

ـ «چته؟ مگه دزد گرفتی؟ می‌خوام برم اتاقم.»
ـ «دزد نه آقازاده گرفتم. می‌خوام ببینم فرق تو با ما چیه؟»

ـ «هیچ فرقی ندارم.»
ـ «الکی نگو. خب کی پول می‌ده که از تو خوب نگهداری کنن؟»

ـ «چی می‌گی چرت و پرت نگو.»
ـ «به کجا وصلی همه هواتو دارن؟»

دیگر کلافه شده بودم او را هل دادم و دعوا شروع شد که …

ادامه دارد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=59354

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.