مجلهی خبری «صبح من»: خوابم را با جکس در میان گذاشتم. این بار جکس هم ذهنش درگیر شد. پیشنهاد داد زودتر به سراغ پسر بروم. بالاخره توانستم پسر را ببینم. شماره تماس را با ترفندی از او گرفتم. به سراغ تلفن رفتم و تماس گرفتم. دفعه اول گوشی را برنداشت بعد از سماجت من بالاخره صدای مردی آمد:
ـ «بله»
ـ «ببخشید این گوشی ماله شماست؟ البته ببخشید سلام»
ـ «شما زنگ زدی نمیدونی به کی زنگ زدی؟»
ـ «چرا میدونم. ولی من به یه خانم زنگ زدم.»
ـ «ایشون همسر من هستن. چی کارش داری؟»
ـ «یه امانتی پیششون دارم میشه بگید یه سر به پرورشگاه طلوع بزنن و به دفتر اسم منو بگن؟ کار واجب دارم باهاشون.»
ـ «اسمت چیه؟»
ـ «ای وای ببخشید. پیتر هستم.»
ـ «من بهش میگم اما شما فردا هم باهاش تماس بگیر خودش گوشی پیششه جوابتو بده.»
ـ «ممنونم. لطف کردید.»
فردا وقتی خواستم شماره را بگیرم دیدم بلندگوی ساختمان، مرا صدا زد. به سمت دفتر رفتم که دیدم پرستار فاطمه آنجاست.
تمام بدنم یخ کرد. باورم نمیشد با یک بار زنگ زدن خودش را با عجله به من رسانده باشد.
از مدیر اجازه گرفتیم و برای صحبت کردن به داخل محوطه رفتیم.
ـ «پسر کلافه شدم کجا بودی؟ از بس خواب دیدم کلافه شدم.»
ـ «مگه شما هم خواب میبینید؟!»
ـ لبخند ملیح و زیبایی زد و گفت: «بله که میبینم»
ـ « چه خوابی؟»
ـ «اینا مهم نیست بذار از اول شروع کنم. ببین من خیلی وقته منتظرم بیای و از من بپرسی. اگه خودم میومدم و بهت میگفتم اصلا برات جالب نبود. پس صبر کردم خودت بیای. شما اصالتا اون چیزی که هستی نیستی.»
ـ «شما چی میگی؟»
ـ «ببخشید دارم گیجت میکنم. یه لحظه صبر کن. چه جوری بگم؟….»
من هاج و واج به او نگاه میکردم. پرستار با صدای آرامش ادامه داد.
ـ «ببین پسرم بذار رُک بگم من خانواده تو رو میشناسم.»
ـ «چی؟ میشناسید؟ بعد الان به من میگید؟ من خانواده دارم؟»
ـ «نه ببین اشتباه گفتم میشناختم. منتها از یه جایی به بعد از هم دور شدیم الان ازشون خبری ندارم. خیلی گشتم دنبال خانوادهت دنبال خودت. چون خیلی با خانوادهت و خواهر خاطره دارم خیلی.»
ـ «چی؟ من خواهر دارم؟ دیگه ادامه ندید من حالم خوب نیست. سرم داره گیج میره.»
ـ «باشه برای امروز بسه ولی من میام پیشت هر هفته دوشنبهها همین موقع. با هم زیاد حرف داریم. کلی هم باید ماجراجویی کنیم.»
صدای پرستار برای من گنگ و گنگ تر شد تا اینکه پرستار گفت: «برادرات خیلی شبیه شما هستن…»
دیگر هیچی متوجه نشدم تا اینکه چشمانم را باز کردم دیدم جکس روی صندلی پیش تخت کنار من نشسته و گریه میکند.
ـ «چی شده چرا گریه میکنی؟»
ـ «آخ جون حالت خوب شد از دیروز تا حالا افتادی پسر کلی نگران شدیم.»
ـ «من هیچیم نمیشه. نترس. پرستار کو؟»
ـ «رفته دیگه گفت دوشنبه دیگه میام.»
ـ «ای بابا یه هفته صبر کنم.»
ماجرا را برای جکس تعریف کردم. جکس چهرهاش منقلب شد و به یک باره شروع کرد به گریه کردن.
ـ «چی شد؟»
ـ «خوش به حالت حداقل میدونی خواهر داری، برادر داری، خانواده داری. من که هیچی نمیدونم.»
ـ «راست میگی. واقعا با قبل حسم کلی فرق داره.»
ـ «پرستار به من گفت بهت بگم یه نشونی از خانوادت داره که شاید بتونی باهاش اونا رو پیدا کنی.»
ـ «خیلی خوبه که… چه نشونی؟»
ـ « گفت بهت بگم که…»
ادامه دارد…
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman