تاریخ : پنجشنبه, ۲۹ شهریور , ۱۴۰۳ Thursday, 19 September , 2024
1
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۶۲

  • کد خبر : 58415
  • 21 مرداد 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۶۲
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: از وقتی بوران‌شاه از اردوگاه بیرون رفته بود، کارامل آرام و قرار خود را از دست داده بود. همان طور که در محوطه‌ی اردوگاه، رژه می‌رفت، نگاهی به خاکستری انداخت که آسوده و بی‌خیال، زیر آفتاب، به خواب عمیقی فرو رفته بود.

نفسش را محکم بیرون داد. این دیگر چه جنگجویی بود؟ جلوتر رفت و روی جنگجوی خاکستری راه راه، سایه انداخت.

خاکستری، اخم کرد و کمی جابجا شد. کارامل با پنجه، ضربه‌ای به او زد. خاکستری زیر لب، میویی نامفهوم کرد. کارامل، این بار ضربه‌ای محکم‌تر نثار گربه‌ای کرد که طوری خوابیده بود، گویی چند سالی می‌شد که به خواب نرفته است.

این بار، خاکستری از جا پرید و پشت به کارامل نشست و گفت: «کی هستی؟ خودت رو نشون بده! ترسو!»

کارامل، آهی کشید: «خدای من! تو این جوری می‌خواستی بری بجنگی؟»

خاکستری با دستپاچگی برگشت و لبخندی شرمنده زد. بعد پرسید: «خوبی؟ طوری‌ت که نشد؟»

کارامل به او نگاه کرد: «به نظر تو، اگر خوب نبودم و طوری‌م شده بود، اول می‌اومدم سراغ تو یا می‌رفتم پیش درمانگر؟»

خاکستری حدس زد: «من؟»

کارامل، فقط نگاهش کرد. خاکستری با دستپاچگی خندید: «معلومه که درمانگر! من رو ببخش؛ تازه از خواب بیدار شدم. هنوز گیجم!»

کارامل، آهی کشید و با تأسف، سری تکان داد. همان طور که سر تکان می‌داد، فکری به ذهنش رسید. رو به خاکستری، صدایش را پایین آورد: «حاضری با هم بریم مأموریت؟»

خاکستری نجوا کرد: «چه مأموریتی؟»

کارامل، لبخند زد. این ویژگی خاکستری را خیلی دوست داشت. خاکستری، از همان بچگی، پایه‌ی هر کار و پیشنهادی بود که کارامل می‌داد. سرش را جلو برد و نقشه‌اش را در گوش خاکستری نجوا کرد.

وقتی میوی کارامل تمام شد و عقب رفت، خاکستری را دید که سخت به فکر فرو رفته بود. پرسید: «اتفاقی افتاده؟»

خاکستری نگاهی به کارامل انداخت و پرسید: «مطمئنی می‌تونی نصف قلمرو رو بری و برگردی؟ کارامل، من به تصمیم تو احترام می‌ذارم و درک می‌کنم که نگران نقره‌ای و پدرتی؛ اما باید کاری رو انجام بدی که توانایی انجامش رو داشته باشی.»

کارامل ناگهان به این نتیجه رسید که یا خودش خیلی احمق شده یا خاکستری. لجبازانه میو کرد: «من می‌تونم!»

خاکستری بلند شد و به راه افتاد: «پس بلند شو بریم!»

کارامل که باور نمی‌کرد خاکستری به همین سادگی قانع شده باشد، لحظه‌ای هاج و واج به خاکستری نگاه کرد که با گربه گندهه صبحت کرد و به کارامل اشاره کرد تا بروند. کمی بعد، مطیعانه به دنبال خاکستری راه افتاد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=58415

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.