در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایتهایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
مردی سینی بزرگی برسر داشت که روی آن ظرفهای زیادی چیده شده بود. آن ظرفها مال حاکم شهر بود و مرد میخواست آنها را به قصر ببرد. در راه، مردی بیکار را دید و به او گفت:« ای جوان! این سینی را برای من بیاور تا در عوض پندی به تو بیاموزم.»
جوان که آن مرد را میشناخت و میدانست که یکی از خدمتکاران حاکم است، به ناچار قبول کرد. سینی را از او گرفت و روی سر خود گذاشت و به راه افتاد. مدتی که گذشت، سینی را بر زمین گذاشت و گفت:« آن پند را بگو تا کمی خستگی در کنم و برویم.»
مرد گفت:« اگر کسی به تو گفت که حمالی ارزانتر از تو سراغ دارد، باور نکن.» جوان از شنیدن این حرف خندهاش گرفت و سینی را روی سر گذاشت و به راه افتاد، اما اینبار طوری با عجله راه رفت که سینی از روی سرش افتاد و تمام ظرفها شکست.
خدمتکار حاکم برسر خود زد و گفت:« چه کردی جوان؟»
جوان گفت:« صبر کن! من هم میخواهم پندی به تو بدهم. اگر کسی به تو گفت که از ظرفها حتی یکدانهاش سالم مانده باور نکن. مگر تو نمیدانستی که حمال ارزان، دستوپا چلفتی است؟»
مرد خدمتکار با ناراحتی بیش حاکم برگشت و جوان به دنبال کار خودش رفت.
حکایتهای پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman