صبح پنجشنبه، ۱۱ مرداد ۱۴۰۳
علیرام:
مجلهی خبری «صبح من»: صدای پدرم در گوشهایم میپیچد و باعث میشود سیخ، سر جایم بنشینم: «علیرام! پاشو دیره! باید بریم سر کار!»
خمیازهی میکشم و میگویم: «دارم میام!»
ملافه را کنار میزنم و با چشمهای تنگ شدهام، کورمال کورمال به دنبال عینکم میگردم. عینک را که روی بینیام قرار میدهم، ناگهان دنیا واضح میشود.
سریع به سمت سرویس بهداشتی میروم و دست و صورتم را میشویم. چیزی نمیخورم. در واحد را باز میکنم و پلهها را دو تا یکی پایین میروم. راه پله در پاگردی پیچ میخورد و به مکانیکی بزرگ خانوادهی ما باز میشود.
عموسعید با دیدن من فریاد میزند: «به! آقازاده از خواب بیدار شدن! چیزی میخواین بدیم خدمتتون؟»
صدای خندهی بلند و آزاردهندهی عموها و پدرم، در فضای مکانیکی میپیچد. چهره در هم میکشم. سلام آهستهای میکنم و به کارم که همان تمیز کردن آچار و پیچ گوشتی و … مشغول میشوم.
دستمال کثیف را گوشهای میاندازم. پدرم فریاد میزند: «علیرام! چایی!»
مثل فنر از جا میپرم و به خانه برمیگردم. لیوانهای شنبه، یکشنبهمان را در سینی گل منگلی میچینم و چای میریزم. قندانی را کنار لیوانها و روی سینی قرار میدهم و پلهها را پایین میروم. سینی را جلوی هر کسی میگیرم، طوری که انگار وظیفهام این است و نباید از من تشکر کند، یک لیوان چای به همراه قند، برمیدارد.
سینی را روی طاقچهای میگذارم و جارو و خاکانداز را برمیدارم و مشغول تمیز کردن میشوم. تلویزیون مکانیکی مثل همیشه روی شبکهی خبر گیر کرده و گزارشی از مراسم تشییع اسماعیل هنیه را پخش میکند. فکرم حسابی مشغول است. درست است که به بچهها گفتهام اگر خوب کار کنم، پدرم پول سفرم را میدهد اما هنوز شک دارم. احتمال اینکه پدرم حسابی از من کار بکشد و بعد هم طوری رفتار کند که انگار هیچ قراری در کار نبوده، بیشتر است.
آه میکشم و محتویات خاکانداز را در سطل آشغال خالی میکنم. پدرم قبلا این طور نبود. مردی شاد و سرزنده بود که عاشقش بودم. هر جمعه، مرا به زمین فوتبال محلهمان میبرد و آن قدر بازی میکردیم که از نفس میافتادیم. وقتی به خانه برمیگشتیم، مادرم غذا پخته بود و بوی دستپخت بینظیرش، در راهپله پیچیده بود. مزهی غذاهای مادر، هنوز زیر زبانم است.
قدر آن روزهای خوب را نمیدانستم و باز هم بیشتر میخواستم. بچه بودم دیگر. آن روزهای خوب، خیلی زود با آمدن کرونا از بین رفت. در خانهمان، زندانی شدیم. با این حال، باز هم شاد بودیم. یک سال به همین شکل زندگی کردیم تا اینکه سرفههای مادر، امانش را بریدند. پدرم خیلی سریع او را به بیمارستان رساند اما دیگر دیر شده بود؛ خیلی دیر.
بعد از آن بود که پدرم عوض شد. تبدیل شد به مردی عبوس و خشن. هر آنچه که یادگار مادرم بود، حتی وسایل خانه و لباسهایش را یا فروخت و یا دور ریخت. حتی گردنبندی که عاشق «یاعلی» نقش بسته روی آویزش بودم، سر از ویترین طلافروشی درآورد. پدرم طوری رفتار کرد که انگار، مادرم هرگز وجود نداشته. دیگر به من اجازه نداد به دیدار خالهها و مادربزرگم بروم.
سر تکان میدهم و لبخندی غمگین روی لبهایم مینشیند. آنقدر در خاطراتم غرق شدهام که نفهمیدم هنوز با خاکانداز کنار سطل زباله ایستادهام. تند تند مکانیکی را جارو میکشم و جارو را سر جایش قرار میدهم.
اولین سری از ماشینهای درب و داغان، وارد مکانیکی میشوند. عموهایم هر کدام سر یکی از سه ماشین میایستند و کاپوتها را بالا میزنند. پدرم، بالای سر هر کدام میرود و راهنماییاش میکند. وقتی که دوباره روی صندلیاش مینشیند، با احتیاط به سمتش میروم و صدایش میزنم: «بابا؟»
با عصبانیت، از زیر ابروهای کلفتش مرا نگاه میکند و میگوید: «چند بار باس بهت بگم وقتی مشتری میاد، نباس منو بابا صدا کنی؟»
زیر لب عذرخواهی میکنم و سرم را پایین میاندازم. پدرم میپرسد: «دِ یالله بگو چی میخوای؟»
آب دهانم را قورت میدهم و آهسته میپرسم: «میشه اون پولی رو که به من قولش رو داده بودید، الان بدید؟» حقیقتش، پول پیش خودم باشد، خیالم راحتتر است که میتوانم به کربلا بروم.
پدرم اخم کرده و طوری نگاهم میکند که تمام تنم میلرزد. میپرسد: «چی گفتی؟»
ضربان قلبم بالا رفته، دوباره میگویم: «میشه لطفا اون پولی رو که قولش رو داده بودید، بهم بدید؟»
پدرم روی صندلی نیمخیز میشود. میپرسد: «واسه چی میخوای؟»
میدانم این حرفی که میزنم، عواقب بدی در پی دارد. ولی میگویم: «پیش خودم باشه، خیالم راحتتره.»
پدرم از جا بلند میشود. از گوشهی چشم نگاهی به اطراف میاندازم و راههای فرار را بررسی میکنم. متوجه میشوم که توجه پیرمردی که صاحب یکی از پرایدهای داغان است، به طرف ما جلب شده. پدرم به طرفم میآید و میگوید: «پسرهی پررو! مگه پدرت دزده که این طوری با من حرف میزنی؟ هان؟»
به طرف میآید و من ناخودآگاه عقب عقب میروم. پدرم فریاد میزند: «از من فرار میکنی؟!»
در جا میایستم. مشتریان و عموهایم به ما نگاه میکنند. پدرم دستش را بالا میبرد. چشمهایم را میبندم. منتظرم دست سنگین و بزرگ پدرم روی گونهی لاغرم فرود بیاید. خدایا! عجب غلطی کردم که با پدرم این طور حرف زدم! عجب غلطی کردم که پیشنهاد حاج آقا موسوی را برای رفتن به کربلا قبول کردم!
چند ثانیه میگذرد. و هیچ اتفاقی نمیافتد. چشمهایم را آهسته باز میکنم و سایهای را میبینم که جلویم ایستاده. صدای پدرم را میشنوم که فریاد میزند: «برو اون ور حاجی! بذار بزنم این پسره رو … »
فردی که جلویم ایستاده، همان پیرمرد صاحب پراید است. پیرمرد با آرامش میگوید: «صلوات بفرستید. حالا چی شده مگه؟»
پدرم در آستانهی انفجار است. میگوید: «آخه ببینید … »
پیرمرد دستهایش را بالا برد. صدایش برایم آشناست. میگوید: «اوس کریم! تو که خیلی با معرفتی، بذار این بچه به آرزوش برسه.»
پدرم میگوید: «آخه شما که نمیدونی قضیه چیه. وایساده بر و بر تو چشمهای من نگاه میکنه و میگه پولم رو میخوام.»
پیرمرد با خونسردی میگوید: «خب پولش رو خواسته پسرم. گناه که نکرده. پولش رو بهش بده شاید بهش نیاز داره.»
پدرم نگاه بدی به پیرمرد میاندازد.
دیگر طاقت نمیآورم. از مظلوم بودن خسته شدهام. حالا که پیرمرد پشتم درآمده، شجاع شدهام. بلند میگویم: «مگه میخوام برم خلاف کنم؟ میخوام برم کربلا. کربلا رفتن مگه جرمه؟ میخوام برم و خودمو بندازم تو آغوش امام حسین(ع) و بغض این سالها رو خالی کنم!»
پدرم سکوت میکند و بعد میگوید: «حالا که این جوریه، نمیذارم بری!» و پشتش را به ما میکند تا برود.
آهسته میگویم: «هر کاری که میخوام بکنم، اجازه نمیدید. عاشق درس خوندنم، اجازه نمیدید برم دانشگاه! عاشق کربلا رفتنم، اجازه نمیدید! عاشق مامان بودم و اجازه نمیدید حتی بهش فکر کنم! فردا پس فردا هم منو میفرستید سربازی و دو سال، با خیال راحت زندگی میکنید.»
پدرم برمیگردد: «درس خودن به درد کی خورده که تو دویمیش باشی؟ وقتی زن گرفتی هم تا دلت میخواد برو کربلا. تقصیر مادرتو ننداز گردن من. دنیا اونو از ما گرفت نه من.»
نگاهم را بالا میآورم و میگویم: «شما هم مامان رو از من گرفتین. تنها چیزی که از اون برای من باقی مونده، عشق به مولا علی(ع) هست که توی رگهام جریان داره. حتی نذاشتین یه عکس پاره پوره از مامانم داشته باشم.»
پدرم ساکت میماند. پیرمرد ناگهان به طرفم برمیگردد. با دیدن حاج حیدر، جا میخورم. آهسته میگوید: «بسه دیگه پسرم. برو یه آبی به صورتت بزن و یه چند ساعتی این دور و بر آفتابی نشو تا بابات رو راضی کنم.»
لبخند کمرنگی میزنم و با تمام سرعت، به طرف خانه میروم. وارد اتاقم میشوم و در اتاق را میکوبم. خودم را روی تخت خوابم میاندازم. عینکم را برمیدارم و صدای هق هقم را در بالش خفه میکنم.
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman