تاریخ : شنبه, ۱۰ آذر , ۱۴۰۳ Saturday, 30 November , 2024
5

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش سی‌ و چهارم

  • کد خبر : 57191
  • 09 مرداد 1403 - 17:20
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش سی‌ و چهارم
گوشی را از شارژ جدا می‌کنم و طبق عادت همیشگی، به اتاقم می‌روم تا تلفن را جواب دهم. با دیدن نام علیرام، تعجب می‌کنم. دکمه‌‌ی سبز را به طرف بالا می‌کشم و تماس برقرار می‌شود....

بعدازظهر سه‌شنبه، ۹ مرداد ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: پشت میزم نشسته‌ام و مشغول کشیدن نقاشی هستم. زینب و مادرم فیلم می‌بینند و امیرعباس هم خوابیده. طرحم تمام می‌شود. روان‌نویسم را برمی‌دارم و آهسته و با دقت، دور طرحم را پررنگ می‌کنم. تا در روان‌نویس را می‌بندم، می‌بینم که جایی را پررنگ نکرده‌ام. نوک روان‌نویس را که روی کاغذ می‌گذارم، صدایی ضعیف به گوشم می‌رسد. زینب می‌گوید: «امیرحسین! گوشی‌ت داره زنگ می‌خوره!»

در روان‌نویس را می‌بندم و به طرف موبایلم می‌روم. گوشی را از شارژ جدا می‌کنم و طبق عادت همیشگی، به اتاقم می‌روم تا تلفن را جواب دهم. با دیدن نام علیرام، تعجب می‌کنم. دکمه‌‌ی سبز را به طرف بالا می‌کشم و تماس برقرار می‌شود.

ـ «بله؟»

ـ «سلام امیرحسین! خوبی؟ ما رو نمی‌بینی، خوشی؟»

ـ «سلام. این چه حرفیه؟ چه خبر؟ تو خوبی؟»

ـ «سلامتی. امروز خونه‌ای؟»

کمی تعجب می‌کنم. می‌گویم: «آره. چطور مگه؟»

ـ «هیچی. خواستم امروز توی مسجد، بعد از نماز، جمع بشیم. باهاتون کار مهمی دارم.»

ابروهایم را بالا می‌برم و می‌گویم: «جدی؟! البته می‌شد توی گروه پیام بدی به جای اینکه به تک تکمون زنگ بزنی. نه؟»

چند ثانیه سکوت می‌کند. می‌خندد و می‌گوید: «باور می‌کنی اینقدر هیجان‌زده بودم که اصلا به فکر خودم نرسید؟ باشه. الان می‌ذارم تو گروه.»

می‌پرسم: «حالا چه خبره که اینقدر خوشحالی؟!»

از صدایش مشخص است که لبخند می‌زند: «نمی‌گم! می‌خوام جون به لبتون کنم! چند ساعت دیگه، توی مسجد می‌بینمت. فعلا.» و قطع می‌کند.

به هال می‌روم تا گوشی‌ام را بار دیگر به شارژ بزنم.

مادر می‌پرسد: «کی بود؟»

می‌گویم: «علیرام. باید برم مسجد. کارمون داره. خیلی خوشحال بود. نمی‌دونم چی می‌خواد بهمون بگه.»

مادرم و زینب به هم نگاه می‌کنند و ابروهایشان را بالا می‌برند. به اتاقم برمی‌گردم تا نقاشی را تمام کنم. دل توی دلم نیست. نمی‌دانم چرا هیجان دارم!

زمان برایم به کندی می‌گذرد. آخر سر، وقتی ده دقیقه به اذان مغرب مانده، آماده می‌شوم و به طرف مسجد می‌روم. دوچرخه‌ام را به دیوار کنار مسجد، تکیه می‌دهم و به طرف بخش مردانه می‌روم. رفقایم را می‌بینم که در صف نماز، کنار هم نشسته‌اند. بلند می‌شوند و با من، دست می‌دهند. کنار محمد می‌نشینم.

کسری می‌پرسد: «خب. همه اومدیم. خبر چیه؟»

نیش علیرام باز می‌شود: «اول نماز. بعدش می‌گم.»

امیرعلی می‌گوید: «پسر خوب! من چطوری نماز بخونم وقتی فکرم پیش خبریه که نمی‌دونم چیه؟»

علیرام چند ثانیه سکوت می‌کند و وقتی صدای حاج حیدر از بلندگوهای مسجد بلند می‌شود، می‌گوید: «آهان! اذان گفت. نماز رو بخونیم. بعد.»

با غرغر بلند می‌شویم و می‌ایستیم. جامهری کوچکم را از جیبم بیرون می‌آورم و روی زمین، قرار می‌دهم. دوست ندارم روی مهری سجده کنم که دویست نفر قبل از من روی آن سجده کرده‌اند!

اذان تمام می‌شود و این بار نوبت حاج آقاست که اذان و اقامه بگوید. می‌شنوم که امیرعلی زیر لب غر می‌زند. لبخند می‌زنم و نماز را اقامه می‌بندم. در کمال تعجب، می‌بینم که سامیار، آن طرف محمد ایستاده و نماز می‌خواند. احتمالا، عمه‌اش نماز را به او یاد داده!

نماز تمام می‌شود و علیرام، ما را در حیاط مسجد، کنار هم جمع می‌کند و خیلی نمایشی، مکث می‌کند تا میزان اشتیاق ما را بسنجد.

سامیار می‌گوید: «بگو دیگه! جونم به لبم رسید!»

علیرام نفس عمیقی می‌کشد و در حالی که لبخند پت و پهنی روی صورت لاغرش نقش بسته، می‌پرسد: «واکنشتون چیه اگه بگم قراره بریم توی راهپیمای اربعین و اونجا، موکب دهه هشتادی‌های حسینی رو برپا کنیم؟»

کسری کمی فکر می‌کند و می‌گوید: «اگه راست بگی، می‌پرم و بوست می‌کنم!»

همه می‌خندیم.

لبخند علیرام کم‌رنگ می‌شود و می‌گوید: «جلوی جمعیت زشته، بچه! ولی … » دوباره لبخندش پررنگ می‌شود: «ولی درسته!»

کسری فریاد می‌کشد و روی دوش علیرام می‌پرد و سر صورتش را غرق بوسه می‌کند.

نفسم بند آمده. باورم نمی‌شود! من، امیرعلی، سامیار و محمد با هم نگاه ناباورانه‌ای رد و بدل می‌کنیم. ناله‌ی علیرام را می‌شنویم که می‌گوید: «مگه نگفتم زشته؟ صبر کنید، هنوز همه چی رو نگفتم!»

کسری پایین می‌پرد. علیرام تیشرت چروک شده و عینک کج شده‌اش را مرتب می‌کند. موهایش طوری به هم ریخته که انگار تازه از دعوا برگشته!

می‌گوید: «ولی شرط داره. باید پول سفر رو خودمون جور کنیم.»

وا می‌رویم. سامیار می‌پرسد: «آخه از کجا پول بیاریم؟»

علیرام، شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: «من مشکلی ندارم ولی شماها رو نمی‌دونم. بابام گفته اگه خوب کار کنم، بهم پول می‌ده. تازه، اگه با اتوبوس بریم، هزینه‌ش کمتره. قیمت بلیط‌ها رو درمیارم و بهتون خبر می‌دم.»

با هم نگاهی ناامیدانه رد و بدل می‌کنیم. تازه داشتم از امام حسین(ع) تشکر می‌کردم که امیدم، ناامید شد. نمی‌توانم تنها راهی سفر شوم وقتی با چشمان خودم می‌بینم که چقدر زینب، دلش کربلا می‌خواهد. چطور می‌توانم بروم و تنهایی صفا کنم؟ چطور می‌توانم گریه‌های شبانه‌ی خواهرم را نادیده بگیرم؟

علیرام می‌گوید: «حالا فکراتون رو بکنید و تا فردا، پس فردا به من خبر بدید. اگر نشد، یه فکر دیگه می‌کنیم.»

با چهره‌هایی آویزان، با یکدیگر خداحافظی می‌کنیم و به طرف خانه‌هایمان می‌رویم. همان طور که رکاب می‌زنم و در کوچه، پس کوچه‌های تاریک، می‌رانم، فکرم حسابی درگیر است. چطور پول سفر را جور کنم؟ آیا مادرم حاضر می‌شود مرا تنهایی و با اتوبوس، راهی کند؟ و مهم‌تر از همه، با دل زینب چه کنم؟

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=57191

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.