تاریخ : شنبه, ۱۰ آذر , ۱۴۰۳ Saturday, 30 November , 2024
5

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش سی‌ام

  • کد خبر : 56717
  • 04 مرداد 1403 - 12:30
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش سی‌ام
در پارک سر خیابانمان که دقیقا در فاصله‌ی بین خانه‌های ما و محمد است، ایستاده‌ام. ساعت تازه هشت صبح است. دست‌هایم را در جیب شلوارم فرو می‌کنم و کنار درخت بید مجنون و نیمکت زیر آن که محل قرارمان است، قدم می‌زنم. نور آفتاب از لابه‌لای برگ‌های پریشان بید، سرک می‌کشد و به چشمم می‌خورد.

پنجشنبه، ۴ مرداد ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: در پارک سر خیابانمان که دقیقا در فاصله‌ی بین خانه‌های ما و محمد است، ایستاده‌ام. ساعت تازه هشت صبح است. دست‌هایم را در جیب شلوارم فرو می‌کنم و کنار درخت بید مجنون و نیمکت زیر آن که محل قرارمان است، قدم می‌زنم. نور آفتاب از لابه‌لای برگ‌های پریشان بید، سرک می‌کشد و به چشمم می‌خورد.

با انگشتری که ته جیبم جا خوش کرده است، بازی بازی می‌کنم. منطقم می‌گفت که جای انگشتری به آن باارزشی، در صندوقچه‌‎ام امن است ولی، دلم به چیزی احتیاج داشت که به من آرامش دهد.

نفس عمیقی می‌کشم و خنکای نسیم بی‌جانی را که از ناکجا می‌وزد، به درون وجودم می‌کشم. با نگاهم به دنبال محمد می‌گردم. چشم‌هایم، سایه‌ی سیاه‌پوشی را در انتهای پیاده‌رو، تشخیص می‌دهد. سایه، دستش را بالا می‌برد و تکان می‌دهد. سریع، محمد را تشخیص می‌دهم و برایش دست تکان می‌دهم.

محمد به طرفم می‌دود و در عرض چند ثانیه، به من می‌رسد. با هم دست می‌دهیم و روی نیمکت زیر درخت می‌نشینیم. دست‌هایش را روی شکمش قلاب می‌کند و مثل همیشه، یک پایش را روی پای دیگرش می‌اندازد. می‌پرسد: «چه خبر؟»

می‌گویم: «سلامتی.»

سرش را به طرفم برمی‌گرداند. موهایش را از جلوی چشمش کنار می‌زند. نگاهش کنجکاو است. نگاهم را متوجه مورچه‌هایی که روی زمین رژه می‌روند، می‌کنم. نگاهش، انگار پوستم را می‌سوزاند. می‌پرسد: «خوبی؟»

الکی می‌خندم. درون آشوب شده. می‌گویم: «آره. اوکی‌ام.»

اصلا نقش بازی کردنم خوب نیست و محمد سریع متوجه می‌شود که چیزی شده. می‌گوید: «امیرحسین! سر هر کی رو شیره بمالی، سر من یکی رو نمی‌تونی! راست بگو. چی شده؟»

می‌گویم: «باور کن چیزی‌م نیست.»

مصرانه می‌گوید: «اگه واقعا خوبی و همه چی اوکیه، قسم بخور!»

دست روی نقطه‌ی بدی گذاشته. می‌داند که من هرگز به دروغ قسم نمی‌خورم. دوست دارم هرچه زودتر موضوع صحبتمان عوض شود. تسلیم می‌شوم. آه می‌کشم و می‌گویم: «باشه. قبول. خوب نیستم.»

لبخندی به نشانه‌ی پیروزی بر لبانش شکل می‌گیرد. دستش را روی پشتی نیمکت می‌گذارد و کمی به طرفم می‌چرخد. چیزی نمی‌گوید. می‌دانم منظر است تا هر آنچه را که درونم تلنبار شده و آزارم می‌دهد، بیرون بریزم. این همان لحظه‌ای است که چندین روز است، انتظارش را می‌کشم. اما … نمی‌دانم می‌توانم یا نه.

محمد، همچنان نگاه کنجکاوش را به من دوخته. سنگینی نگاهش را احساس می‌کنم. ناگهان، سرعت نفس کشیدنم، آهسته می‌شود. حس می‌کنم در درونم، تحولاتی در حال رخ دادن است. ضربان قلبم بالا می‌رود؛ چیزی شبیه هیجانی ناگهانی. یک دفعه، سنگینی‌ای که روی قلبم بود و آزارم می‌داد، محو می‌شود. این سنگینی را حس می‌کنم که به رگ‌هایم سرازیر می‌شود و به زبانم می‌رسد. سنگینی، روی نوک زبانم می‌نشیند.

احساسی به من می‌گوید، می‌توانم به رفیقم اعتماد کنم. نگاهم را بالا می‌آورم و به او می‌دوزم. دهانم را باز می‌کنم اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی‌آید. محمد که این رفتار من را می‌بیند، می‌گوید: «چی تا نوک زبونت میاد و هی قورتش می‌دی؟»

می‌خندم. می‌گوید: «نخند بابا! دارم جدی می‌گم. ما ده ساله که با هم رفیقیم. ده ساله که داریم بغل دست هم توی یک کلاس می‌شینیم. حتی الان هم، هر دومون داریم می‌ریم رشته‌ی ریاضی. این یعنی ما دو تا مثل برادریم. از همون روز اول مدرسه که توی حیاط دیدمت، با هم بودیم. از همون اولش که یه بچه‌ی گریه‌ئوی …. »

میان حرفش می‌پرم: «خب حالا. گرفتم. ادامه نده.»

ساکت می‌شود. سنگینی، روی زبانم لق می‌زند. آب دهانم را قورت می‌دهم و کمی به طرف او می‌چرخم. می‌گویم: «می‌تونم روت حساب کنم که به کسی چیزی نگی؟»

دستش را روی شانه‌ام می‌زند. می‌گوید: «حساب کن، داداش!»

لبخند می‌زنم اما هنوز نمی‌توانم به او اعتماد کنم. می‌گویم: «به جدت قسم بخور.»

با ناراحتی می‌گوید: «این قدر به من بی‌اعتمادی؟ حرف منم تقریبا همون قدر معتبره. همون خون هم توی رگ‌های منه.» کمی سکوت می‌کند و بعد با لبخند می‌گوید: «باشه. تا وقتی تو اجازه ندی، من به کسی نمی‌گم. به جدم قسم!»

خب، حالا خیالم راحت شد. به چشم‌های صمیمی دوستم خیره می‌شوم و نفس عمیقی می‌کشم. همه چیز را برای محمد تعریف می‌کنم؛ تمام خواب‌هایم را، تمام احساساتم را و تمام تنهایی‌هایم را.

حدودا یک ساعت حرف می‌زنم. محمد، ساکت نشسته و به حرف‌هایم گوش می‌دهد. اخم می‌کند، لبخند می‌زند، چشم‌هایش را گشاد می‌کند و سرش را می‌خاراند. نفس می‌گیرم و دوباره ادامه می‌دهم.

حرف‌هایم که تمام می‌شود، با نگرانی به رفیقم خیره می‌شوم. احساس آسودگی و سبکی و نگرانی، با بی‌قراری در دلم می‌چرخند و گردبادی پر سر و صدا و سرگیجه‌آور را به وجود می‌آورند. گردباد احساسات متناقض، به تمام وجودم می‌رسد و باعث می‌شود، تنگی نفس بگیرم و عرق کنم.

محمد، بدجور به فکر فرو رفته. نمی‌دانم باید چه کار کنم. می‌ایستم تا بتوانم انگشتر را از جیبم درآورم. انگشتر را میان انگشت‌هایم می‌گیرم و فشار می‌دهم. آرام می‌شوم؛ اما فقط کمی.

محمد، نفسش را با «پوف» بلندی، بیرون می‌دهد و به من نگاه می‌کند. دوباره می‌نشینم. گردنم و کمر، خیس عرق شده. دکمه‌ی یقه‌ام را باز می‌کنم تا بتوانم کمی بهتر نفس بکشم. بدجور نسبت به واکنش رفیقم، نگران شده‌ام. حالم از قبل بدتر شده. کاش زمان به عقب برمی‌گشت.

دست‌های محمد را با نگاهم دنبال می‌کنم که بین موهایش فرو می‌روند. می‌خندد و دوباره پاهایش را روی هم می‌اندازد و به پشتی نیمکت، تکیه می‌دهد. می‌گوید: «عجب داستانی! کاش من جای تو … » ناگهان حرفش را قطع می‌کند. متوجه می‌شود که حالم خراب است. می‌پرسد: «حالا چرا ناراحتی؟»

دلم می‌خواهد روراست باشم؛ اما فقط کمی. می‌گویم: «نباید اینا رو تعریف می‌کردم.»

می‌گوید: «حالا که دیگه دیر شده. ولی خیالت راحت باشه. من به کسی چیزی نمی‌گم.»

لبخند بی‌جانی می‌زنم. نمی‌داند که من از بابت واکنش او، نگرانم. با این که به قول خودش، مثل برادر شده‌ایم، باز هم نمی‌توانم واکنش او را در موقعیت‌های مهم، پیش‌بینی کنم. محمد، آن قدر ابروهایش را بالا برده که زیر موهای کمی بلند شده‌اش، پنهان شده‌اند.

محمد، ناگهان به طرفم می‌چرخد. با هیجان خاصی می‌پرسد: «انگشتره پیشته؟» با تعجب نگاهش می‌کنم و انگشت‌های خشک شده‌ام را که دور انگشتر گره خورده‌اند، آرام باز می‌کنم. انگشتر را از کف دست‌های عرق کرده‌ام، برمی‌دارد و خوب نگاهش می‌کند. می‌پرسم: «چیزی شده؟»

همان طور که انگشتر را بررسی می‌کند، می‌گوید: «یادته گفتم یه چیز این انگشتر، آشناست؟»

به تأیید، سر تکان می‌دهم. می‌گوید: «فکر کنم پنج، شش ساله بودم که خواب حضرت عباس(ع) رو دیدم.» ناگهان به من نگاه می‌کند. پرسش «چرا به من نگفته بودی؟» را در چشمانم می‌بیند. دوباره به انگشتر چشم می‌دوزد و ادامه می‌دهد: «اون جوری نگام نکن. به همون دلیلی بهت نگفته بودم که تو تا الان بهم نگفته بودی. من هم از واکنش بقیه نگران بودم.»

این قدر نقش بازی کردنم بد است؟ افکارم لو رفت! محمد می‌گوید: «خلاصه… خواب دیدم که من رو روی شونه‌هاش نشونده و با هم بازی می‌کنیم. قشنگ یادمه که با هم توی یه صحرا، می‌دویدیم. این… این انگشتره هم به دست آقا بود. توی انگشت کوچیکه‌ی دست راستش. درسته؟»

مات و مبهوت، سر تکان می‌دهم. می‌گوید: «وقتی دید نگاهم به انگشتره، گفت که خیلی باارزشه چون از یه شخص خاصی اون رو گرفته. حالا نمی‌دونم منظورش کی بود، ولی به هر حال.»

به من نگاه می‌کند و انگشتر را پس می‌دهد: «منظورم اینه که اگر این انگشتر الان کف دستای توست، یعنی که تو هم اندازه‌ی انگشتر یا حتی بیشتر برای عمو عباسم ارزش داشتی. پس نگران هیچی نباش. می‌دونم که ذهنت رو به هم ریخته ولی مطمئن باش به زودی همه چی درست می‌شه.»

لبخندی قدرشناسانه به رفیقم می‌زنم. بلند می‌شود و دستش را دراز می‌کند. می‌گوید: «من دیگه باید برم اما قبلش، سه تا قول بهم بده.»

دستش را می‌گیرم و می‌پرسم: «چه قول‌هایی؟»

می‌گوید: «یک؛ یه روز با جزئیات خواب‌هات رو برام تعریف کن تا بنویسم. دو؛ مراقب انگشتر عمو عباس من باش و سه؛ اگه دوباره همدیگه رو دیدین، یه یادی هم از من بکن. باشه؟»

دیگر طاقت نمی‌آورم. خودم را در آغوشش پرت می‌کنم. انگشتر، در مشتم، جا خوش کرده و قطره‌های اشک‌هایم، سرشانه‌های تیشرت مشکی محمد را خیس می‌کنند.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=56717

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.