تاریخ : چهارشنبه, ۷ آذر , ۱۴۰۳ Wednesday, 27 November , 2024
5
داستان دنباله‌دار؛

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت ششم

  • کد خبر : 53923
  • 05 تیر 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت ششم
دیوید با بی اهمیتی گفت: «حالا فکر میکنی ربطی داره بین این پرستاره و خوابت؟ به نظر من که فقط تشابه اسمیه. خیلیای دیگه هم میتونن این اسمو داشته باشن.»

مجله‌ی خبری «صبح من»: با سرعت به سمت جکس دویدم. وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم از درد به خودش میپیچد. نشستم تا ببینم چه شده. الکس تخم مرغی را روی سرم شکست و هر سه فرار کردند. این بار تسلیم نشدم. با همان سر و وضع بدون معطلی به دنبالشان دویدم. توانستم دیوید را بگیرم. با کله‌ی تخم مرغی رفتم داخل شکمش و خوب سرم را پاک کردم. از بس دویده بودیم هر چهار نفر بر روی چمن‌ها دراز کشیدیم و به آسمان خیره شدیم. من غرق در شادی بودم.

جکس با نفس نفس زنان گفت: «پیتر میشه بگی تو دفترچه‌ت چیه که اینقدر برات مهمه و اینقدر داره تو رو از ما دور میکنه؟»

از حرف او تعجب کردم گفتم: «چی؟!! از شما دور میکنه؟ نه همچین چیزی رو قبول ندارم…»

الکس نگذاشت جمله‌ام را ادامه بدهم و گفت: «چرا دیگه. ما میریم ورزش، میگی نمیام. میریم قدم بزنیم، میگی نمیام. هر چی میشه، میگی شماها برید من نمیام.»

بحث طول کشید و در آخر من تسلیم شدم.

علی رغم میلم، ماجرای دفترچه را گفتم: «راحت شدین؟ اینه ماجراش. حالا دیگه میشه به دفترچه گیر ندین؟»

دیوید لبخند به لب پرسید: «بی احترامی نمیکنم به اعتقاداتت، ولی برام سواله آدم برای یه خواب اینقدر میریزه به هم؟»

گفتم: «یه خواب نیست آخه. کل اون دفترچه هر چی نوشتم خوابای منه. خیلی داره تکرار میشه. میتونم بگم داره کلافم میکنه.»

جکس پیشنهاد داد: «خب چرا نمیری به پدر روحانی بگی؟»

با نگرانی جواب دادم: «نه… نه… البته نمی‌دونم چرا ولی نمیخوام بگم. می‌ترسم راستش.»

دیوید با بی اهمیتی گفت: «حالا فکر میکنی ربطی داره بین این پرستاره و خوابت؟ به نظر من که فقط تشابه اسمیه. خیلیای دیگه هم میتونن این اسمو داشته باشن.»

با جدیت گفتم: «آره خیلی ربط داره. چون من تاحالا اصلا این اسمو نشنیده بودم. خیلی اسم عجیبیه. نمیدونم اصلا یعنی چی؟»

جکس پیشنهاد جدیدی داد و گفت: «چرا نمیری تو کتابخونه؟ برو کتابا رو بالا پایین کن. ببین چیزی دستگیرت میشه. شاید این اسم یه کاره‌ای بوده که خاصه و ما نشنیدیم.»

الکس خندید و گفت: «اووووه! دیگه جریانو اینقدر جدی نکنین. برو از خود پرستاره بپرس اسمت یعنی چی؟ چرا اینقدر خاصه؟ حتما هم میگه خب شماها نشنیدین. خیلی مثل منن. چه میدونم. اصلا ولش کن. پاشید بریم لباسامو عوض کنیم. بعد از ظهر باید بریم پیش مدیر.»

با تمام شدن جمله الکس همه با تعجب گفتیم: «مدیر!!!»

الکس که ترسید گفت: «چه خبره؟!!آره بابا. نگفتم بریم پیش پلیس که. نمیدونم چی کار داره. گفت بگو بچه‌های اتاقت بیان بعداز ظهر کارتون دارم. البته امیدوارم مشکلی نباشه.»

بعد از ظهر که به دیدن مدیر رفتیم، از ما خواسته شوکه کننده‌ای داشت و واقعا همه داغان شدیم. مدیر وقتی ما را دید بعد از احوال پرسی گفت…

بخش پیشین:

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=53923
  • نویسنده : زهرا ظاهری
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 127 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.