تاریخ : شنبه, ۱۴ مهر , ۱۴۰۳ Saturday, 5 October , 2024
2
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – ۵۵

  • کد خبر : 52754
  • 27 خرداد 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – ۵۵
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: خود نقره‌ای هم از شیوه‌ی برخوردش با گربه‌ی سایه‌ای تعجب کرده بود. از خودش انتظار چنین برخوردی با او را نداشت. درنگی که کرد، باعث شده بود تا سایه‌ی سیاه به خودش بیاید.

نقره‌ای حریفش را تماشا کرد که داشت آماده‌ی نبرد می‌شد و تلاش می‌کرد با نیروی تمرکز، قدرت‌هایش را فرا بخواند. ناگهان نقره‌ای پرسید: «چرا؟»

گربه‌ی سایه‌ای، خشمگین از اینکه تمرکزش به هم ریخته بود، پرسید: «چی چرا؟»

ـ «من حق دارم بدونم که چرا من رو انتخاب کردی؟ چرا داری با من می‌جنگی؟ بین این همه گربه که شاید حتی از من هم بهتر باشن؟ چرا به من فرصت می‌دی تا حرف‌هام رو بزنم؟ چرا برای من توضیح دادی که چطور که چطور می‌خوای با من بجنگی؟ … اصلاً… چرا من رو می‌کُشی؟»

سایه سکوت کرد. انگار داشت فکر می‌کرد که چطور باید پاسخ این سوالات عجیب را بدهد. نگاهش را بالا آورد و به نقره‌ای خیره شد. نقره‌ای از نگاه او جا خورد. در نگاه سایه، خشم و غم و تنهایی و ترسی را دید که تا به حال به آن توجه نکرده بود.

گربه‌ی سایه‌ای جلوتر آمد. راه نمی‌رفت. قدمی برنمی‌داشت. روی علف‌های یخ‌زده شناور بود. آن قدر جلو آمد تا اینکه فاصله‌اش با نقره‌ای از یک دم، کمتر شد.

نگاه دو گربه، لحظه‌ای با هم تلاقی کرد. ضربان قلب نقره‌ای با صدایی کرکننده در گوش‌هایش می‌جوشید و بی‌صدا، نفس‌نفس می‌زد.

گربه‌ی سایه‌ای پنجه‌اش ـ یا حداقل چیزی که شبیه پنجه بود ـ را آهسته بالا آورد و به طرف صورت نقره‌ای برد. نقره‌ای خودش را عقب کشید. آن قدر عقب رفت که سایه مجبور شد کمی جلوتر بیاید. نقره‌ای همچنان عقب‌عقب می‌رفت که به شکل خجالت‌آوری تعادل خود را از دست داد و به پشت، خورد زمین!

سایه که عصبانی شده بود، سر جایش برگشت: «مگه جواب سوالت رو نمی‌خوای؟ چرا فرار می‌کنی؟»

نقره‌ای که هم دلخور شده بود و هم خجالت کشیده بود، زیر لب غر زد: «من از کجا بدونم تو از جونم چی می‌خوای؟»

سایه نچ‌نچی کرد و دوباره پنجه‌اش را جلو آورد. نقره‌ای با تمام توان در برابر فریاد عضلاتش که درخواست صدور دستور عقب‌نشینی را داشتند، مقاومت می‌کرد.

پنجه‌ی سایه آن قدر جلو امد تا اینکه به پیشانی نقره‌ای برخورد کرد. نقره‌ای نفس تندی کشید. برخلاف تصورش، پنجه‌ی سایه جسم داشت و نقره‌ای می‌توانست آن را حس کند. سرد بود. حتی از یخ هم سردتر بود. درحالی که داشت به سرمای آن عادت می‌کرد، سرگیجه‌ی شدیدی گرفت. حس می‌کرد در درونش، گردبادی به وجود آمده است که می‌چرخد و می‌چرخد و هر آنچه که پیش رویش و در درونش هست و نیست را در خود می‌بلعد. جهان پیرامون نقره‌ای، ناگهان در تاریکی فرو رفت… .

ادامه دارد….

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=52754
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 81 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.