مجلهی خبری «صبح من»: اسکلت گفت: «به نظرم خودشون باشن. با اون مدارکی که به من نشون دادی و با هم خوندیم و گوش دادیم به نظر میرسه که باید در این زمینه، تحقیقات بیشتری داشته باشیم. من چندین گروه تحقیقاتی دارم که میتونن بهترین تحقیقات رو در این زمینه بکنن. احتمالا من و تو چون از هویتشون خبر داریم، اهداف بعدی اونها باشیم. طبق نظریه من، باید محل اسکان اونا را پیدا کنیم. البته که باید به جایی بریم که نتونن ردمون رو بزنن. چون طبق ساعتی که من برآورد کردم، اونها نیمه شب رو برای حمله انتخاب کردن.»
مرد سری به نشانهی تصدیق تکان داد و قرار شد با اسکلت دست دوستی بدهد.
پس از دیدار شب گذشته، قرار شد مرد به نهاد جاسوسی اسکلت، سری بزند؛ البته باز هم با گواهی مهروموم شدهی اسکلت.
مرد تقهای به در ساختمان قدیمی زد. ترولی نتراشیده در را باز کرد.
ـ «برای چی اینجایی؟»
مرد پاسخ داد: «من با گواهی اسکلت پیشگو به اینجا اومدم.»
ترول با دقت گواهی را خواند و سپس پشت برگه را امضا کرد. بعد در دولنگهی قدیمی ساختمان تک طبقهای را باز کرد و از سر راه کنار رفت.
مرد وارد ساختمان شد. بازهم شال گردنش را برای عدم احراز هویت تا چشمانش بالا کشید. درون ساختمان، بسیار مجلل بود. دیوارها با دیوارپوشهای چشمکزن پوشیده شده بودند. زمین از انواع فرش ایرانی دستباف بهره میبرد. چندین تابلو از نبردهای حماسی روی دیوارها بود. گلدانهایی پر از گلهای بنفشه، داودی، نرگس و… فضا را تزیین کرده بود.
مرد از خدمتکاری در آن اطراف سوال کرد: «ببخشید گروه تجسس تو کدوم اتاق هستند؟»
روح خدمتکار که روپوشی آهار خورده پوشیده بود و به تیپ و قیافهاش خیلی رسیده بود، پاسخ داد: «سرسرا رو ادامه بده و بعد به دست چپ بپیچ. بعد به اتاق ۴ از سمت راست برو.»
مرد به آدرسی که از روح خدمتکار گرفته بود، رفت. تقهای به در چوبی قدیمی و نه چندان مجلل اتاق زد. زامبی ارغوانی رنگی با دستان خونین، در را باز کرد.
ـ «تو کی هستی؟»
مرد پاسخ داد: «با این گواهی اومدم.»
و گواهی را نشان زامبی ارغوانیرنگ داد. زامبی، سر تعظیمی فرود آورد و در را با عزت و احترام باز کرد.
مرد از احترامی که زامبی به او گذاشت، متعجب شد.
مرد وارد سالنی شیک شد. سالن را با دیوار شیشهای زینت داده بودند. فرشهای ایرانی در کف زمین پهن شده بود. چندین نقاشی نهچندان زیبا روی دیوارهای شیشهای چسبیده شده بود.
وقتی مرد وارد سالن شد، انواع موجودات ترسناک حاضر در سالن به احترامش ایستادند و تک تک با او دست دادند و از او احوالپرسی کردند.
ادامه دارد…
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
در این زمینه بخوانید:
- شهر ارواح، فصل دو ـ ۲
- شهر ارواح ـ فصل اول ـ ۳
- شهر ارواح ـ فصل اول ـ ۲
- شهر ارواح ـ فصل اول
- شهر ارواح ـ مقدمه
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman