مجلهی خبری «صبح من»: چشمانم سیاهی رفت. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم دوباره در اتاق پرستار هستم. هول شدم. میخواستم بلند شوم که سر دردم، اجازه نداد. با صدای آخ من، پرستار توجهش جلب شد.
پرستار به سمت من برگشت و با لبخند ملیحی گفت: «گفتم خوابت رو دنبال کن نگفتم خودتو داغون کن… .»
با اضطراب شدید گفتم: «ببخشید میخوام برم. من حالم خوبه فقط خستم. میخوام برم سر جای خودم بخوابم.»
چهرهی پرستار در هم رفت و گفت: «باشه هر جور راحتی فقط مراقب خودت باش. حالا میتونی بری.»
با کمک پرستار بلند شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم. وقتی به اتاق رسیدم، همهی بچهها به سمت من آمدند. انگار از مسابقات المپیک برگشته بودم. استقبال باشکوهی بود!
یک هفته از حرفهایی که پرستار گفته بود، گذشت. دوباره خواب دیدم. دیگر داشتم نگران میشدم. فاصلهی خوابها کمتر و کمتر میشد. به سراغ دفترچه که رفتم، پیدایش نکردم. خیلی کلافه بودم. برای اینکه خوابم یادم نرود، تصمیم گرفتم آن را در برگهای بنویسم.
جکس با تعجب گفت: «چی شده؟ دنبال چیزی میگشتی؟ پیتر، خیلی تو خودت هستی! خواهش میکنم بگو چی شده، شاید کمکی
از دستم بربیاد.»
دستم را بردم لای موهای گره خوردهام و گفتم: «نه داداش خودم باید حلش کنم.»
الکس که خیلی عصبی بود، با لحن تندی گفت: «ای بابا! خستهمون کردی. همهش تو خودتی. به جان خودم، ما هم آدمیم، تو این اتاق دلمون پوسید. هر روز یه ماجرا، هر روز یه دردسر.»
من که اصلا حوصلهی بحث نداشتم، گفتم: «باشه میگم اتاقمو عوض کنن تا تو دردسر نکشی.»
برخلاف توقعم الکس گفت: «آره حتما این کارو بکن واقعا دیگه این شرایط قابل تحمل نیست.»
با عصبانیت گفتم: اول دفتری که برداشتید رو برگردونید، بعدا میرم تا از دست من، راحت بشید.»
جکس گفت: «دفتر؟ کسی دفتر تو رو برنداشته. چرا همیشه فکر میکنی بقیه میخوان دفتر تو رو بخونن؟ چرا فکر میکنی مرموز باشی، خیلی خواستنیتری؟ نه دفترت رو برداشتیم نه با مرموز بودن به جایی میرسی. بچهها ولش کنید بیاید بریم بیرون هوا خوری.»
تحمل من تمام شد و با عصبانیت شروع کردم به جمع کردم وسیلهها. تصمیم خودم را گرفته بودم. میخواستم اتاقم را عوض کنم.
دیوید هم در این دعوا جرقهی خود را زد و گفت: «حواست باشه بهشون بگی اتاق انفرادی بهت بدن چون هر کسی با این وضعیت، نمیتونه با تو هم اتاق باشه. دو روز دیگه هم باید دوباره اسباب کشی کنی. بچه بریم.»
هر سه اتاق بیرون رفتند و وقتی در اتاق را بستند، بغضم شکسته شد و خسته روی زمین نشستم و اشک ریختم. فشار زیادی به من آمده بود. هیچ کس نمیدانست من در چه وضعیتی هستم. شاید اگر میدانستند، درکم میکردند. ولی نمیدانم این چه حسی بود که به من میگفت از ماجرا به کسی چیزی نگو.
زنگ خورد و باید به کلیسا میرفتیم. باز هم کلیسا و اما ماجرایی که در کلیسا برایم نگران کننده شد…
ادامه دارد…