مجلهی خبری «صبح من»: کفاشی بود که شاگردی داشت. هر روز صبح یکی از کارهای شاگرد کفاشی این بود که کوزهی آب را بردارد و به سر چشمه ببرد و پر از آب کند و برگردد.
استاد کفاش و شاگرد تا عصر از آب کوزه مینوشیدند و کار میکردند. کوزه، سفالی بود و آب را خنک نگه میداشت و آن دو، تا عصر آب خنک و گوارا داشتند.
هر روز صبح که شاگرد، کوزهی سفالی را برمیداشت تا برود و آب بیاورد، استاد کفاش صدایش میکرد، گوشش را میگرفت و میکشید و میگفت: «گوشت را میکشم که حرفم توی گوشت بماند. حرفم این است که کوزه را سالم میبری و پرآب میکنی و سالم برمیگردانی، بپا که کوزه را نشکنی، جلوی پایت را نگاه کن که یکباره به زمین نیفتی و کوزه از دستت بیفتد و بشکند!»
شاگرد هم برای این که از دست استاد نجات پیدا کند، پشت سر هم میگفت: «چشم استاد؛ چشم استاد، کاملا مواظب هستم… »
بیشتر بخوانید:
- اندر حکایت «میخواهی زوزه بکشی؟!»
- اندر حکایت «فریب نالهی دشمن را نخور که دشمن کار خودش را میکند»
- اندر حکایت «مگر دوباره به خواب ببینی!»
- اندر حکایت «بُزخَری»
همسایههای کفاشی از این ماجرا خبر داشتند. آنها به یکدیگر میگفتند: «شاگرد بیچاره برای کوزهای که نشکسته هر روز تنبیه میشود؛ وای به روزی که خدای ناکرده کوزه از دستش بیفتد و بشکند. حتما در چنان روزی تکهی بزرگ شاگرد بیچاره، گوشش است!»
شاگرد هم که این حرفها را شنیده بود، با احتیاط کامل میرفت و برمیگشت و کاملا مواظب بود که کوزهی آب را سالم برگرداند.
از آنجا که هر چیزی عمری دارد، خلاصه روزی هم از راه رسید که عمر کوزهی سفالی، به سر آمد. آن روز شاگرد بیچاره کوزه را به سر چشمه برد و مثل هر روز پر از آب کرد. در راه بازگشت به کفاشی، ناگهان با اسبی که رم کرده بود، روبرو شد.
اسب از دست صاحبش فرار کرده بود و جفتک میانداخت و پیش میرفت. تا شاگرد کفاش متوجه اوضاع بشود و فرصت پیدا کند و خودش را به دیوار بچسباند، اسب از راه رسید. جفتکی انداخت و شاگرد بیچاره را نقش زمین کرد.
بیشتر بخوانید:
- اندر حکایت «سیر از گرسنه خبر ندارد، سواره از پیاده»
- اندر حکایت «دوستی، دوستی، میکَنَد پوستی»
- اندر حکایت «چه کشکی؟ چه پشمی؟»
- اندرحکایت «کوه به کوه نمیرسد، آدم به آدم میرسد»
- اندر حکایت «دُم روباه از زرنگی به دام میافتد»
کوزه از دست شاگرد کفاش افتاد و تکه تکه شد. آب کوزه، مثل اشک چشمهای شاگرد کفاش، روی زمین ریخت.
شاگرد کفاش روی زمین نشسته بود و در حالی که زار زار گریه میکرد، به کوزهی شکسته چشم دوخته بود. کم کم خبر شکسته شدن کوزهی آب و گریه و زاری شاگرد کفاش، به همسایگان او رسید.
دو، سه نفری رفتند تا شاگرد کفاش را دلداری بدهند و او را پیش استاد کفاش بیاورند. همه تصمیم گرفتند که پا در میانی کنند تا کفاش، شاگردش را زیادی تنبیه نکند. دو، سه نفری هم پولی از جیب درآوردند و روی هم گذاشتند تا اگر کفاش، از خر شیطان پایین نیامد، کوزهای بخرند و به او بدهند تا شاگردش را از کار برکنار نکند.
همسایهها به شاگرد کفاش رسیدند و گفتند: «زیاد نگران نباش ما با تو پیش استاد کفاش میآییم و نمیگذاریم تنبیهت کند. اگر هم رضایت نداد، پول جمع کردهایم که برایش یک کوزهی تازه بخریم.»
همسایهها و شاگرد کفاش با هم راه افتادند تا به دکان کفاشی رسیدند. همه پشت در دکان کفاشی منتظر ایستادند و با هزار امید و سلام و صلوات، شاگرد کفاشی را پیش استادش فرستادند.
به او گفتند: «به استادت بگو که کوزه شکسته اما تا خواست تو را کتک بزند، از دستش فرار کن و بیا پیش ما.»
شاگرد کفاشی با ناامیدی، بسیار آرام آرام پیش استادش رفت و بریده بریده گفت که چگونه گرفتار اسب رم کرده شده و کوزهی آب را از دست داده است.
برخلاف انتظار، استاد کفاش دست توی دخل دکانش برد و پولی برداشت و به شاگردش داد و گفت: «فدای سرت؛ شکست که شکست. این پول را بگیر و برو یک کوزهی تازه بخر. به سرچشمه برو پر آبش کن که خیلی تشنهام. مواظب باش که وقتی برمیگردی، کوزه را نشکنی!»
شاگرد که اصلا انتظار چنین رفتاری نداشت، ناباورانه پول را گرفت و پاورچین پاورچین از دکان بیرون آمد. همسایهها دیدند که شاگرد، لبخند بر لب داد و از استادش سر و صدایی شنیده نشد.
بیشتر بخوانید:
- اندر حکایت تو نیکی میکن و در دجله انداز
- اندر حکایت «نانش بده، نامش نپرس»!
- اندر حکایت «اگر رَستَم از دست این تیرزن / من و کنج ویرانهی پیرزن»
- اندر حکایت «هر چه میگویم نر است، تو میگویی: بدوش!»
شاگرد، آنچه را که استاد گفته بود، برای همسایههایش تعریف کرد و برای خرید کوزه با شتاب به طرف کوزهفروش دوید.
همسایههای کفاش که انتظار چنین رفتاری را از استاد کفاش نداشتند، همه تعجب کردند و با هم به سراغ استاد کفاش رفتند و گفتند: «جناب کفاش! تو هر روز گوش شاگرد بیچارهات را میکشیدی و میگفتی که مواظب کوزه باشد؛ حالا چه شده است که برای شکسته شدن کوزه، تنبیهش نکردی و گفتی که عیب ندارد، فدای سرت؟!»
کفاش خندید و گفت: «سختگیری هر روزهی من بر آن بود که شاگردم مواظب کارش باشد و کوزهی آب را سالم ببرد و سالم برگرداند. حالا که کوزه را شکسته، چه میتوانم بکنم؟ با دعوا و تنبیه که کوزهی شکسته درست نمیشود!»
از آن روز به بعد، دربارهی کسی که بیش از حد احتیاط به خرج دهد، میگویند: «مثل استاد کفاش شده و همیشه میگوید: بپا کوزه را نشکنی.»