مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت:
شرکان: «ای دختر، تو کیستی و چرا سربازان ملک حردوب دستگیرت کرده بودند؟»
ـ «سوگند میخورید که جانم در امان باشد؟»
ـ «جانت در امان است.»
ـ «من ملک اِبریزه، دختر ملک روم، حردوب هستم.»
شرکان با تعجب گفت: «دختر ملک روم؟!»
ـ «آری، دختر سیاهبخت حردوب!»
ـ «پس چرا این چنین در چنگال سربازان او اسیر بودی؟!»
ـ «حردوب میخواست مرا به عقد پسر برادرش که مردی بدکار بود، درآورد اما من مخالف بودم. پس وقتی پدرم، برخلاف میل من، جشن عروسی را برپا کرد، از آنجا گریختم تا به دمشق، فرار کنم زیرا شنیده بودم، نعمان، مردی مهربان است.»
ـ «به راستی که راست میگویی! پدرم مردی مهربان است.»
شرکان سخت به دختر زیبا دلباخته شوده بود. ابریزه با آن همه زیبایی، معصومیت خاصی نیز داشت و هیچ گاه سر بلند نمیکرد و به چشمان شرکان نمینگریست.
شرکان گفت: «میخواهی تو را نزد نعمان ببرم؟»
ـ «اگر چنین کنی، هیچ گاه برادریات را فراموش نمیکنم!»
شرکان قلعه و مرز را به جانشین خود سپرد و سپس خود و ملکه ابریزه و چند خدمتکار زن برای او و عدهای از سربازان به سوی دمشق به راه افتادند.
بعد از ده روز، آنها به دمشق و قصر نعمان رسیدند. ملک نعمان با دیدن فرزند، سخت خوشحال شد و او را در آغوش گرفت. ضوءالمکان و نزهتالمکان، برادر و خواهر شرکان نیز به سویش آمدند و به او خوشامد گفتند.
شرکا،ن ضوءالمکان را در آغوش گرفت اما حس خوبی به او نداشت.
سپس شرکان ماجرای ملکه ابریزه را برای پدر گفت و همچنین گفت که اگر پدر اجازه دهد، میخواهد او را خواستگاری کند.
ملک نعمان گفت: «باید او را ببینم!»
ملکه ابریزه را نزد ملک نعمان آوردند. ملک نعمان او را دختری شایسته و زیبا و مودب یافت. به راستی که وی، برازندهی شرکان بود.
چند روزی گذشت و ملکه ابریزه در قصر روزگار میگذراند؛ تا اینکه ملک نعمان او را احضار کرد و از وی پرسید: «پسرم دل به تو بسته است اما من به او گفتهام که باید نظر تو را بدانم. اگر او را نخواهی، هیچ مشکلی برایت درست نمیشود و میتوانی در پناه ما زندگی کنی. اگر هم او را میپذیری، ما هم خوشحال میشویم!»
ملکه ابریزه سر به زیر انداخت و چهرهاش گلگون شد. ملک نعمان فهمید که پاسخ او مثبت است؛ پس به شرکان گفت تا به مرز روم برود و آنجا را سر و سامان بدهد زیرا هرگز به آنجا باز نخواهد گشت.
ملک نعمان: «چون بازگشتی، مراسم عروسی تو با ملکه ابریزه را برگزار میکنیم!»
شرکان به فرمان پدر، رهسپار مرز روم شد اما پیش از آن، نزد ابریزه رفت تا با او وداع کند. ابریزه از شرم سر به زیر انداخت و از شرکان خواست تا زودتر بازگردد.
اما سرنوشت طور دیگری برای آنها رقم خورده بود.
ادامه دارد…
بیشتر بخوانید:
برای خواندن ادامهی ماجرا، شنبههای داستانی «صبح من» را دنبال کنید ـ تهیه و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman