مجلهی خبری «صبح من»: روزی بود و روزگاری بود. در آن روزگار، «نادرشاه افشار»، پادشاه ایران بود. نادرشاه، مردی جنگی و دیکتاتور بود و تمام عمرش، روی اسب نشسته بود و از اینجا به آنجا لشکرکشی میکرد. او حتی به هندوستان هم حمله کرد و الماس و طلا و جواهرات بسیاری را از هندیها گرفت و به ایران آورد.
یک روز که نادرشاه مشغول جنگ با مخالفانش بود، کار جنگ خوب پیش نمیرفت. سربازان خستهی او، یکی یکی از پا در میآمدند و یا فرار میکردند. نادرشاه دید که اگر همین طور به جنگ ادامه دهد، حتماً شکست میخود و خودش هم کشته میشود. فکری کرد و با خود گفت: «باید عقبنشینی کنم و با لشکری تازهنفس به جنگ با این یاغیها برگردم!»
نادرشاه با این فکر، دستور عقبنشینی را صادر کرد. همه از میدان جنگ گریختند. هر کس به طرفی رفت. سربازان دشمن، سربازان نادرشاه را دنبال کردند. لشکر نادرشاه پراکنده شد. گروهی از دشمنان هم به دنبال نادرشاه راه افتادند. او که دید چارهای ندارد، سربازانش را رها کرد و مجبور شد به تنهایی، به طرف بیابان بتازد. مقداری که رفت، دشمن از تعقیب او چشم پوشید.
نادرشاه رفت و رفت تا به کلبهای رسید. به پشت سر نگاه کرد. کسی او را تعقیب نمیکرد. نادرشاه گرسنه و تشنه بود. کنار کلبه از اسب پیاده شد. صاحب کلبه که پیرزنی بود، از خانهاش بیرون آمد و گفت: «خسته نباشی مرد!»
نادرشاه وارد کلبهی پیرزن شد و کف کلبه، به زمین نشست و کمی خستگی در کرد. بعد رو به پیرزن گفت: «پیرزن! من شاهم! گرسنه و تشنه هستم. هر چه داری بیاور تا بخورم!»
ـ هر که هستی باش! برای من شاه و گدا فرقی ندارد. تو مهمان من هستی و مهمان، حبیب خداست.
ـ پس هر چه داری بیاور تا بخورم!
ـ من هم گرسنه هستم. پسرم خارکن است. یک بار خار برده به شهر تا بفروشد و نانی تهیه کند. آب دارم و میتوانی رفع تشنگی کنی. اما نان و غذا ندارم. باید صبر کنی تا انشاءالله پسرم با دست پر برگردد.
پیرزن کوزهی آبی دست نادرشاه داد. شاه آب نوشید و گفت: «یعنی چه که چیزی برای خوردن نداری؟!»
پیرزن گفت: «همین که گفتم! ندارم دیگر!»
در همین موقع، صدای گاوی بلند شد. نادرشاه که فکر میکرد کشف بزرگی کرده است، رو به پیرزن گفت: «تو که میگفتی چیزی نداری، پس این گاو چیست؟ زود برو شیر گاو را بدوش و برایم بیاور!»
پیرزن لبخندی زد و گفت: «اگر گاوم ماده بود و شیر میداد که معطل نمیکردم؛ فوری شیرش را میدوشیدم و برایت میآوردم. اما گاو من، ماده نیست. گاو نر هم که شیر نمیدهد!»
نادرشاه عصبانی شد. دو پایش را در یک کفش کرد و داد کشید: «من نر و ماده سرم نمیشود! برو شیر گاو را بدوش و برایم بیاور!»
پیرزن گفت: «لا اله الا الله! هر چه میگویم نر است، تو میگویی بدوش! در پادشاهیات هم همین طور کلهشقی کردهای که به این حال و روز افتادهای!»
نادرشاه متوجه شد که کلبهی محقر پیرزن، قصر پادشاهیاش نیست. سرش را پایین انداخت و با شکم گرسنه، سوار اسبش شد و از آنجا رفت
از آن به بعد، وقتی بخواهند بگویند که انجام کاری غیرممکن است، به این ضربالمثل اشاره میکنند و میگویند،: «هر چه میگویم نر است، تو میگویی بدوش!»