مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت:
و اما مصر و شمسالدین؛ چون شمسالدین از سفر بازگشت و دید که برادر رفته است، غمگین شد و تا مدتها، افرادی را برای یافتنش روانه کرد؛ با این حال او را نیافت. شمسالدین نیز ازدواج کرد و از شگفتیهای سرنوشت اینکه خداوند دختری زیبا به او عطا کرد. اکنون، دختر شمسالدین بزرگ شده و بسیار زیبا شده بود.
پادشاه مصر، چندی پیش، دختر شمسالدین را خواستگاری کرده بود؛ اما شمسالدین به امید اینکه برادر را بیابد و برادرش پسری داشته باشد، درخواست شاه را رد کرده بود. پادشاه مصر که خیلی از این کار شمسالدین ناراحت شده بود، دنبال فرصتی میگشت تا زهرش را به شمسالدین بریزد.
پس از چندی، پادشاه عدهای را با پول خرید و دستور داد تا شهادت دهند که شمسالدین قصد داشته تا سپاهیان را با خود همراه کند، پادشاه را بکشد و خود به تخت سلطنت بنشیند.
پادشاه با این حیله، وزیر را زندانی کرد و دستور داد تا دخترش را به عقد پیرمردی زشت و فقیر دربیاورند. بزرگان میدانستند که پادشاه، انتقام رد کردن خواستگاریاش را میگیرد و وزیر، گناهی ندارد. اما جرأت سخن گفتن نداشتند.
حسن، بیخبر از همهجا، وارد مصر شد. به بازار رفت تا چیزی بخرد و غذایی بخورد. در راه، به طباخی رسید. داخل دکان رفت و غذا خواست. طباخ که مردی نیکو مینمود، برایش غذا آورد.
حسن از وی پرسید: «وزیر مصر کیست؟»
ـ وزیر مصر در زندان است.
ـ چرا در زندان؟!
ـ او را به جرم توطئه علیه پادشاه در زندان کردهاند.
ـ آیا واقعاً چنین بوده است؟!
ـ درست نمیدانم! اما تا جایی که من میدانم، وزید، مردی حکیم، بخشنده و پرهیزکار بود. میگویند پادشاه دخترش را خواستگاری کرد اما او نپذیرفت. از همین رو، پادشاه این گونه از او انتقام گرفت.
طباخ که ناگهان ترسید حسن جاسوس باشد، پرسید: «تو کیستی و از کجا میآیی؟»
حسن به طباخ اعتماد کرد و همهی داستان خود و پدر و عمویش را تعریف کرد.
طباخ که از حسن خوشش آمده بود، او را در خانهی خود جای داد و گفت که مبادا داستانش را برای کسی تعریف کند که اگر پادشاه بفهمد، او را نیز به زندان میاندازد.
چند روزی گذشت. حسن نزد طباخ آمد و گفت: «نمیتوانم دست روی دست بگذارم. هم باید به وصیت پدرم عمل کنم و هم باید عمویم را از دست ظالمان نجات دهم. فکری بکن!»
طباخ قدری اندیشید و سپس گفت: «یک روز دیگر صبر کن!»
طباخ به سراغ پسرعمویش رفت که از سربازان زندان بود و گفت که یکی از دوستانش با وزیر کاری دارد و میخواهد دقایقی او را ببیند. سرباز هم کیسهی زری از طباخ گرفت و به سردستهی نگهبانان داد. قرار شد که پس از نیمهشب بیایند و به دیدار وزیر بروند.
آن شب، آسمان تاریکتر ازهمیشه بود. انگار ستارگان فروغ کمتری داشتند یا شاید هم ابرهای نازک، نور ستارگان را کمفروغ میکردند. حسن و طباخ به سوی زندان به راه افتادند. چون به زندان رسیدند، آنها را نزد شمسالدین بردند. حسن تا عمو را دید، بیاختیار به سویش دوید و در آغوشش گرفت.
ـ ای جوان! تو کیستی؟
ـ من، حسن، فرزند برادرتان، نورالدین هستم. این هم نامهی او به شماست.
حسن نامه را به شمسالدین داد. شمسالدین نامه را خواند و ماجراها را از زبان حسن شنید. اشک از دیدگان هر دو جاری شد و بیاختیار میگریستند.
طباخ گفت: «خیلی وقت نداریم. چیزی به سپیدهدم باقی نمانده است.»
شمسالدین به حسن گفت: «برادرزادهی عزیزم، از تو میخواهم از این شهر بروی که جانت در خطر است! نمیخواهم تو را نیز مانند دختر نازنینم از دست بدهم!»
حسن گفت: «امکان ندارد شما و دخترتان را در این وضعیت رها کنم!»
شمسالدین قدر اندیشید و گفت: «باشد! نزد سپاهسالار برو و این انگشتر مرا به او نشان بده و به او بگو که پادشاه دروغ میگوید و اگر میخواهد کاری برایم انجام دهد، باید به دیدارم بیاید!»
حسن انگشتر را گرفت و همراه طباخ از زندان بیرون رفت.
با خودنمایی خورشید، فروغ ستارگان از رونق افتاد و زمین و زمان، درخشیدن گرفت. حسن، صبح زود، درِ خانهی سپاهسالار رفت و اجازهی دیدار خواست. اما سربازان، اجازهاش ندادند. پس انگشت شمسالدین را به آنها داد تا به سپاهسالار نشان دهند. سپاهسالار اجازهی ورود داد و پرسید: «تو کیستی و انگشتر وزیر نزد تو چه میکند؟!»
ـ من، حسن، پسر نورالدین و برادرزادهی شمسالدین هستم!
حسن تمام ماجرا را برای سپاهسالار تعریف کرد و از او خواست تا به دیدار وزیر برود. سپاهسالار هم که تمام زندگی و مقام خود را مدیون وزیر بود، چنین کرد. میان وزیر و سپاهسالار قرار بر این شد که سه شب دیگر، سپاهسالار با سپاهیانش به قصر حمله کند و پادشاه را برکنار نماید.
سپاهسالار هم که میدانست حق با وزیر است و پادشاه ظالم است، چنین کرد و به قصر حمله برد. در این میان، حسن نیز قهرمانیهای فراوانی از خود نشان داد و سرانجام، پادشاه در بند شد.
سپاهسالار، دستور آزادی وزیر را صادر کرد. وزیر بیرون آمد و نخست، دختر خود را از دست آن پیرمرد، نجات داد. آری، وزیر به آرزوی سالیان قبل خود رسید! او پسر برادر را بر تخت سلطنت نشاند و دخترش را به عقد او درآورد.
شهرباز به خواب عمیقی فرو رفته بود. شهرزاد، شمع را خاموش کرد و به فکر فرو رفت: «اگر پادشاه دستور کشتنم را فردا صادر کند چه کنم؟ نکند او میخواست تا داستان تمام شود و بعد دستور کشتن مرا بدهد؟!» او غرق در این افکار بود که خوابش برد… .
خورشید که دمیدن گرفت، شهرباز از خواب برخاست و بر تخت سلطنت نشست و به انجام کارهای مملکت پرداخت. همه احساس میکردند رفتار پادشاه کمی تغییر کرده است. مدتها بود که او دستور قتل یا زندانی کردن کسی را صادر نکرده بود! پادشاه همواره در حال اندیشیدن بود و به اطراف، کمتر توجه داشت. آیا پادشاه تغییر کرده بود یا این حیلهای جدید بود تا اطرافیانش را امتحان کند؟!
ظهر که شد، پادشاه، شهرزاد را احضار کرد. همه منتظر بودند تا پادشاه دستور قتل وی را صادر کند. وزیر هم که در قصر حضور داشت، خیلی ترسیده بود. نمیدانست پادشاه با دخترش چه کار دارد. شهرزاد، به سالن اصلی قصر آمد. خودش هم کمی ترسیده بود؛ اما به روی خود نمیآورد.
ـ در خدمتگزاری حاضرم، سرورم!
همهی نفسها در سینه حبس شده بود. وزیر زیرچشمی به پادشاه مینگریست.
ـ اوضاع چطور است شهرزاد قصهها؟!
ـ به لطف و مهربانیتان، همه چیز مرتب است!
ـ امشب بگو تا خواهر کوچکت، دنیازاد نیز به قصر بیاید و به قصهی امشبت گوش دهد!
وزیر نفس راحتی کشید. شهرزاد گفت: «به روی چشم، سرورم!»
شب که شد، شهرباز و شهرزاد و دنیازاد، در سالن به صرف شام پرداختند و سپس به اتاق رفتند. شهرباز و دنیازاد مشتاق بودند تا شهرزاد قصهی جدیدش را روایت کند. شهرزاد گفت: «ای ملک جوانبخت، دنیا به کامتان و نیکی سرانجامتان! داستان از این قرار است که… ».