مجلهی خبری «صبح من»: صبح روز بعد، به اندازهی کافی شکار و چوب جمع شده بود. گروهی از گربهها شامل کارامل، شب، مخمل، برفی، خالدار و خزمهی با علفهای نرم، شاخهها را به هم گره میزدند تا دروازهی چوبی اردوگاه را بسازند. طلوع هم که دوست نداشت بیکار بماند، آنها را راهنمایی میکرد تا چطور گره بزنند.
همان طور که کارامل با چنگالش اضافهی علفی را میبرید، در دل به نقرهای افتخار میکرد که توانسته بود آن گربه را برای مدتی فراموش کند. در این افکار بود که میوی خالدار رشتهی افکارش را پاره کرد: «چند روز گذشته؟»
مخمل در حالی که با شاخهای کلنجار میرفت، پرسید: «چند روز از چی گذشته؟»
خالدار ساقهی عفلی دیگر را برداشت: «خب، از روزی که نمایندهی قبیلهی باد اومد دیگه. من هرچی فکر میکنم یادم نمیاد چند روز به ما مهلت آمادهسازی داده بودن… چرا همه یهو این جوری شدید؟ چیز بدی گفتم؟»
گربهها ساکت شدند و دست از کار کشیدند. برفی با وحشت گفت: «این یعنی … »
شب ادامه داد: «معلوم نیست کِی به ما حمله کنند.»
مخمل گفت: «و این یعنی که ممکنه الان هم تو راه حمله باشن.»
خزمهی گفت: «و ما هنوز آماده نیستیم!»
کارامل که وحشت را در چهرهی دوستانش دید، میو کرد: «پس چرا معطلید؟ زود باشید تمومش کنیم.»
گربهها سریع کار را شروع کردند و تا غروب آفتاب، دروازهای به ضخامت یک دُم و ارتفاع پنج دم، ساختند. وقتی همگی خسته و کوفته زیر سایهی بوتهها ولو شدند، زنجبیل جلو آمد و میو کرد: «دمتون گرم دخترا. چه شاهکاری ساختید.»
مخمل پرسید: «زمانی که ما داشتیم اینجا زجر میکشیدیم، سرکار کجا بودید؟»
زنجبیل با خجالت میو کرد: «با راه راه رفته بودیم شکار.»
شب به تأسف سر تکان داد: «آخه الان وقت این کارهاست؟»
زنجبیل معترضانه گفت: «کی میدونه که بعد جنگ زندهست؟»
در همان حال که گربهها با هم بحث میکردند، گروهی دیگر از گربهها به ریاست ببری، به سراغ دروازه رفتند و تقریبا نیمه شب بود که آن را نصب کردند.
همه چیز بینقص و دقیق پیش میرفت و این دقیقا همان چیزی بود که کارامل را میترساند…
ادامه دارد…