تاریخ : یکشنبه, ۲۰ آبان , ۱۴۰۳ Sunday, 10 November , 2024
4
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۱۸

  • کد خبر : 39001
  • 01 اسفند 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۱۸
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: بوران‌شاه میو کرد: «واضحه که قبیله‌ی باد، ما رو دست کم می‌گیره. این برای ما خوبه، چون فرصتی پیش میاد تا با قدرتمون اونا رو شوکه کنیم. از فردا، کار ساخت تله‌ها رو شروع می‌کنیم. نقره‌ای! مسئولیت این کار با توست. باید هرچه سریع‌تر تمومش کنی. نقره‌ای؟! شنیدی چی گفتم؟»

نقره‌ای به شدت تلاش می‌کرد روی جلسه تمرکز کند اما افکارش منحرف می‌شدند. با اینکه صحبت پدرش را نشنیده بود اما به تأیید، سر تکان داد.

بوران‌شاه با خرسندی به صادر کردن دستوراتش ادامه داد اما نقره‌ای، هیچ چیز نشنید و وقتی جلسه تمام شد، خدا را شکر کرد که مجبور نبود حواسش را روی حرف‌های پدرش متمرکز کند.

پس از پایان جلسه، کارامل به همراه خاکستری از جلوی نقره‌ای رد شدند تا به طرف انبار شکار بروند. نقره‌ای ناگهان پنجه‌اش را روی شانه‌ی خواهرش گذاشت و متوقفش کرد. زیر لب میو کرد: «باید تنها حرف بزنیم. همین الان.»

کارامل چیزی نگفت. اما نقره‌ای می‌دید که چهره‌ی خواهرش شبیه علامت سوال شده است.

کارامل به خاکستری گفت: «برو شام بخور. منتظرم نمون. زود برمی‌گردم.»

در چهره‌ی خاکستری هم علامت سوال دیده می‌شد. اما او هم چیزی نگفت و رفت.

نقره‌ای دزدکی کارامل را به بیرون از بوته‌ها و زیر سایه‌ی انبوه درختان کاج هدایت کرد. وقتی متوقف و مطمئن شد که کسی صدایشان را نمی‌شنود، نفس راحتی کشید.

کارامل ساکت ماند. منتظر بود نقره‌ای شروع کند و همه چیز را توضیح دهد.

نقره‌ای پرسید: «می‌دونی که هر اتفاقی برام بیفته اول به تو می‌گم؟»

کارامل سر تکان داد. این موضوع کاملا بدیهی بود.

نقره‌ای نفس عمیقی کشید و حکایتش را شروع کرد. میوی نقره‌ای سرشار از هیجانات سرکوب شده بود: «چند وقت پیش، خیلی احساس تنهایی می‌کردم و دلم می‌خواست با کسی حرف بنم. اما چون تو اونجا نبودی و اگر هم بودی، درکم نمی‌کردی، آرزو کردم همچین فردی، بیاد سراغم. اون فرد، توی خواب به سراغم اومد.»

کارامل نشست و پنجه‌هایش را زیر دم پشمالویش پنهان کرد. نقره‌ای جلویش قدم زد و کارامل او را با نگاه، دنبال کرد.

نقره‌ای ادامه داد: «اون فقط یه گربه بود که شنل داشت. همین. هیچ حس خاصی نسبت بهش نداشتم. تا … تا اینکه … همین الان توی خوابم اومد، داشتیم با هم حرف می‌زدیم که باد، کلاه شنلش رو عقب زد و بعدش … بعدش … »

نقره‌ای نشست و خَزِ آشفته‌اش را مرتب کرد. کارامل لبخندزنان به او نگاه کرد. صبر کرد تا برادرش خود را آرام کند. چون احساس می‌کرد که نقره‌ای، هنوز حرف‌های نگفته دارد.

نقره‌ای میو کرد: «کارامل، من ترسیدم. نمی‌خوام پیش خودم اعتراف کنم که … حس می‌کنم فشار عصبی زیادی روی منه. تازه فهمیدم حریف ما قدرتمندتر از تصور پدره. شاید … شاید نتونیم پیروز بشیم. این … این افکار خیلی ترسناک و سنگینن و حالا، اون هم وارد افکارم شده و نمی‌ذاره درست تصمیم بگیرم. من کمک می‌خوام.»

کارامل آرام و سنجیده میو کرد: «نقره‌ای! شاید از حرف من ناراحت بشی اما باید این حرف رو زنم. اون گربه، توی خواب توئه. شاید در واقعیت اصلا وجود نداشته باشه. به نظرم نباید به چیزی که از وجودش مطمئن نیستی، دل ببندی. من، احساسات تو رو درک می‌کنم. سعی کن فعلا تمرکزت رو روی حمله بذاری. در مورد اون گربه، کاری از پنجه‌ت برنمیاد. اما اگر شکست بخوریم، دیگه تویی هم وجود نداری که بخوای به اون گربه فکر کنی… »

نقره‌ای ساکت ماند. هضم حرف‌های خواهرش خیلی برایش دشوار بود. کارامل با نگرانی به او خیره شد. می‌ترسید نقره‌ای تحمل قبول واقعیت را نداشته باشد.

سکوت همچنان ادامه داشت تا اینکه نقره‌ای با خنده‌ی تلخی، سکوت را شکست: «حقیقت، خیلی تلخه و مجبورم بپذیرمش. چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. ممنونم کارامل. سعی می‌کنم دیگه به اون فکر نکنم. به هیچ کس که نمی‌گی، نه؟»

کارامل لبخندی زد: «مگه اینکه تو بخوای کسی بدونه.»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=39001
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 235 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.