مجلهی خبری «صبح من»: باورش برای کارامل سخت بود که از نبرد ناگهانی آنها تا حالا، یک هفته گذشته است. احساس میکرد ناگهان سرعت دنیا دو برابر شده است.
در این مدت، جو اردوگاه آرامتر شده بود. از بعد از مراسم تدفین پرنسس، پرنس ساکت بود و به جز در مواردی که نیاز بود، با کسی حرف نمیزد. حال تندر کمی بهبود پیدا کرده بود ولی هنوز در حالت بیهوشی به سر میبرد و پدرش را نگران میکرد.
سرماخوردگی ببری بهتر شده بود و دیگر صدای سرفههایش گربهها را از خواب نمیپراند. گربههای زخمی هم به سرعت سرحال آمدند و سر و سامان دادن گشتها را برای رعد، آسانتر کردند. کارآموزها با جدیت به تمرینات خود ادامه میدادند و معلمها از پیشرفت آنها راضی بودند.
تابستان، کم کم به پایان خودش نزدیک میشد. بورانشاه کمی نگران سرمای هوا و غر زدن گربههای لوس بود. اما خودش را مجبور کرده بود از آخرین آفتابها و بادهای گرم تابستان، لذت ببرد و نگرانیاش را فراموش کند.
از وقتی خاکستری جان کارامل را نجات داده بود، کارامل متوجه شده بود که در اعماق وجودش، احساسی نسبت به جنگجوی خاکستری دارد که مدتها آن را سرکوب میکرده است. کارامل در حالی که منتظر بود خاکستری، پنجه پیش بگذارد، از دست او دلخور بود چراکه از کارامل دوری میکرد.
به نظر کارامل، از زمانی که نقرهای با خاکستری دعوا کرده بود، خاکستری برخلاف میلش از کارامل دوری میکرد. نقرهای ادعا میکرد که با خاکستری آشتی کرده است اما هنوز دلیل رفتار عجیب خاکستری بر کارامل پوشیده بود.
با صدای چند گربه، کارامل دست از فکر و خیال برداشت و با دیدن دوستانش که به طرفش میآمدند، لبخند زد و ایستاد.
مخمل و طلوع و قهوهای به رهبری شب جلو آمدند. شب میو کرد: «زود باش پاشو. بورانشاه دستور داده بریم لونهی مادرها رو تمیز کنیم. گفت قهوه رو هم با خودمون ببریم تا سرگرم بشه و بعدازظهر معلمش رو انتخاب کنیم.»
کارامل بلند شد و به دنبال دوستانش به طرف لانه حرکت کرد. طلوع کنار کارامل رفت و گفت: «حدس بزن چی شده؟»
طلوع آهسته میو کرد: «بورانشاه با درخواستم برای اینکه کهربا معلم قهوه بشه، موافقت کرد. وقتی به کهربا گفتم، خیلی خوشحال شد و از من تشکر کرد. ولی گفت فعلا به قهوه چیزی نگیم تا غافلگیر بشه.»
کارامل موافقت کرد: «ایدهی خوبیه. بقیه میدونن؟»
طلوع به تأیید سر تکان داد و جلوی لانه متوقف شد. صدای میوی مخمل از داخل بلند شد و کارامل و طلوع به داخل دویدند. طلوع گفت: «عجب جاییه!»
با اینکه از بیرون، لانه با شاخههای درختان پوشیده شده بود و به نظر، نفوذناپذیر میآمد اما داخلش، عجیب روشن بود. ورودی لانه، سوراخ باریکی بود که به اندازهی سر یک گربه بود. رختخوابهای به هم ریختهای از جنس خزه، روی زمین پخش شده بودند و جای خواب شش گربه را مشخص میکردند.
شب میو کرد: «فکر کنم اینجا قدیما ساکنان زیادی داشته.»
سه گربهی دیگر، زیر لب تأیید کردند و کارآموز روی یکی از رختخوابها پنجه گذاشت ولی با صدای جیغ مادرش، به عقب پرید: «روشون نرو. تو که نمیدونی ممکنه زیرشون چی باشه.»
قهوه با ناباوری به مادرش خیره شد: «مامان! بیخیال. چرا اینقدر میترسی؟»
مخمل به بچهاش نگاه کرد: «من نمیترسم. فقط … نگرانتم. در ضمن، این قدر من رو مامان صدا نزن. چند بار بهت بگم؟ بورانشاه گفته این قانون قبیلهست که بچهها تا دو سه ماه بعد از کارآموزیشون به مامانشون بگن مامان!»
قهوه شروع کرد: «ولی مامان … »
مخمل دمش را با پریشانی تکان داد: «باز میگه مامان! فکر میکنی خیلی خوشم میاد تا چند سال دیگه یه لشکر گربهی گنده دنبالم راه بیفتن و مامان مامان کنن؟ شاید خوشم بیاد ولی نمیشه. حالا من رو صدا کن.»
شب دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید. مخمل به او نگاهی کرد که شب سریع خندهاش را به سرفه تبدیل کرد. قهوه میو کرد: «مخمل؟!»
مخمل با رضایت خُرخُر کرد: «حالا شد. خب، الان چی کار کنیم؟»
کارامل چند برگ را بین سه گربه تقسیم کرد و گفت: «با اینها جارو میکنیم. رخت خوابهای قدیمی رو میندازیم بیرون و رخت خواب جدید میاریم. سوراخهای اضافه رو هم میپوشونیم. طلوع هم میفرستیم بیرون تا گرد و خاک اذیتش نکنه.»
گربهها در سکوت و با تحسین به کارامل نگاه میکردند.
طلوع گفت: «شماها ذاتا رهبرید. هم تو، هم نقرهای، هم بورانشاه.»
ناگهان کارامل متوجه شد که زیاد از حد دستور داده است. با شرمندگی میو کرد: «ببخشید. ناراحت شدید؟ متأسفم. من… »
مخمل سریع گفت: «نه. نه. اتفاقا خیالمون راحت شد که فهمیدیم باید چی کار کنیم. دخترا، طلوع رو ببرید بیرون.»
طلوع اعتراض کرد: «من نمیخوام برم. چی دارید میگید؟»
با اشارهی مخمل، شب و کارامل طلوع را به بیرون هل دادند و مانعی سر راه گذاشتند تا نتواند داخل بیاید.
شب از داخل داد زد: «ناراحت نباش. این طوری وقتی بیای اینجا رو ببینی، غافلگیر میشی.»
طلوع از بیرون گفت: «خوبه. غافلگیر شدن رو دوست دارم. من میرم بخوابم.» و صدای قدم پنجههایش که دور میشدند، شنیده شد.
قهوه آه کشید: «خوش به حالش. کاش منم میتونستم بخوابم.»
شب گفت: «غر نزنید. هرچی زودتر شروع کنیم، زودتر تموم میشه.»
چهار گربه، پنجه به کار شدند و رخت خوابهای کهنه را بیرون کشیدند. مخمل و قهوه به جنگل رفتند تا رخت خواب خزهای جدید را تهیه کنند. در این مدت، شب و کارامل با جاروهای برگی خود، گرد و خاک را از لانه به بیرون راندند. سرو وضعشان تماشایی بود.
گرد و خاک روی خز سفید و زنجبیلی کارامل چندان خودنمایی نمیکرد اما خز سیاه رنگ شب، خاکستری تیره شده بود.
کارامل خندید و به شب اشاره کرد. شب نگاهی به خودش انداخت و خود را تکاند. گرد و خواک در هوا به پرواز درآمد و روی زمین نشست. دو گربه دوباره پنجه به کار شدند و گرد و خاک را بیرون کردند.
همان لحظه سر و کلهی مخمل و قهوه پیدا شد و با کمک هم، رختخوابها را داخل چیدند. اکنون وقت آن بود که طلوع را خبر کنند.
ادامه دارد…