تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
4
رمان انگیزشی:

روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش هفدهم

  • کد خبر : 29750
  • 11 آبان 1402 - 13:00
روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش هفدهم
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان می‌کند که به رغم موفقیت‌های کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست. در ادامه، بخش هفدهم این رمان را برای شما قرار داده‌ایم. با ما همراه باشید.

مجله‌ی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسنده‌ی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …

این رمان، داستان «جاناتان» را بیان می‌کند که به رغم موفقیت‌های کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.

در ادامه، بخش هفدهم این رمان را برای شما قرار داده‌ایم. با ما همراه باشید.

«باز به اِوا کمپبِل گزارشگر اختصاصی‌مان در فلاشینگ مِدو محلق می‌شویم.»

«بله تونی، خب، من در کنار اَستین فیچر هستم.، تنیسوری که چند وقت قبل اولین دور مسابقه‌ی یو اِس اُپن رو با در هم کوبیدن یک استرالیایی دوست‌داشتنی، جِرِمی تیلو که مرد چهل و سوم تنیس جهان هم هست، بُرد. یک بازی فوق‌العاده با نتیجه‌ی خیره‌کننده‌ی هفت بر سه.»

آنجلا گفت: «می‌خوای تمام مدتِ غذا خورن به این تلویزیون خیره باشی؟»

آنها در تراس کافه‌ی میدان، نزدیک به پنجره‌ای عریض با منظره‌ی خلیج، جای گرفته بودند و مایکل، چشم به تلویزیون نصب شده بر دیوار دوخته بود.

ـ «بلیتم رو برای یکی از مسابقات می‌دم بهت.»

آنجلا با لحن نیش‌داری که مختص خودش بود، گفت: «هنر می‌کنی!»

ـ «حواست هست؟ قرار رکوردِ بردن اسلم جابجا بشه!»

ـ «این واقعا زندگی‌م رو تغییر می‌ده!»

با گفتن این جمله، همبرگر را از توی بشقابش برداشت و گاز بزرگی به آن زد.

ـ «قبول کن که با این کار… »

آنجلا با دهان پر، حرف او را قطع کرد و گفت: «کلوئه دیگه شب‌ها خواب بد نمی‌بینه و از خواب بیدارم نمی‌کنه!»

ـ «بس کن…»

ـ «و مشتری‌ها بدون چَک و چونه، قراردادها رو امضا می‌کنند!»

مایکل نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد.

ـ «آنجلا…»

ـ «تماشای برنامه رو ادامه بده، اصلا فرض کن من نیستم.»

ـ «ببین، وقتی این رو می‌ذارن جلوی چشمام، نمی‌تونم نگاهش نکنم.»

ـ «ولی می‌تونی با یک زن که روبروت نشسته، حرف نزنی.»

مایکل از خنده ریسه رفت.

ـ «ببینم نکنه می‌خوای از من به عنوان مُسکِن جدید بدخلقیت استفاده کنی؟»

آنجلا به شیوه‌ی خود لبخند زد و مایکل ضمن ریختن نوشیدنی در لیوان‌ها پرسید: «به نظرت جاناتان برمی‌گرده یا می‌مونه؟»

ـ «قطعا برمی‌گرده.»

آنجلا ابروهایش را در هم کشید.

ـ «دفعه‌ی قبل برعکس خیال می‌کردی!»

ـ «آره، ولی گمون کنم برگرده و کارش رو از سر بگیره. هرچی بیشتر فکر می‌کنم به خودم می‌گم از اون آدماییه که فقط به یه چیز، بند می‌شن. تا وقتی زنده باشه توی این دفتره شریکه. می‌خوای اوقاتم رو تلخ کنی و بعدش سرزنشم کنی؟»

مایکل لبخند زد.

ـ «نه. ولی گمون می‌کنم که با امیدوار بودن فقط وقتت رو تلف می‌کنی. تلاشت بی‌فایده است.»

ـ «واقعا خیال داری غذا رو بهم زهر کنی؟»

ـ «مطمئنم که اوضاع و احوال شما متزلزله.»

آنجلا آهی کشید و دوباره لقمه‌ای از همبرگرش را خورد.

ـ «چقدر مردا بُزدلن.»

ـ «ممنون برای تعمیم دادنت.»

ـ «عرضه‌ی قبول کردن مسئولیت ندارند!»

ـ «این حداقل برای جاناتان صدق نمی‌کنه.»

آنجلا شانه بالا انداخت.

ـ «روزی که برگشتم خونه و دیدم توی خونه‌مون با دختری که لباس خیلی بدی هم تنش بود، نشسته، نمی‌تونی حدس بزنی چی بهم گفت.»

ـ «خب چی گفت؟»

ـ «اون جور که تو فکر می‌کنی نیست، این پرستار جدید بچه است، یعنی درخواست داده … »

مایکل جلوی لبخندش را گرفت.

ـ «حتما خیلی شوکه شدی.»

آنجلا لقمه‌ی دیگری خورد و ضمن جویدنش به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد.

ـ «لازمه اعتراف کنم مایکل؟»

مایکل نفس تازه کرد و گفت: «راستش، فکر کنم اگه من جای تو بودم، خونه رو ترک نمی‌کردم تا یه بار برای همیشه تکلیفم رو معلوم کنم.»

ـ «اما تو جای من نیستی، خوشحالم که این کار رو کردم.»

ـ «من فقط عقیده‌م رو گفتم.»

ـ «حرفشم نزن. شنیدی؟»

ـ «منظوری نداشتم.»

ـ «حالا که من باید به تنهایی کلوئه رو بزرگش کنم، باید دنبال شغل جدید باشم. زمان داره به سرعت می‌گذره، تازه چیزای دیگه‌ای هم هست.»

ـ «درکت می‌کنم، ولی باید به نفع اصلی تو توجه کرد، نه به اون قسمتی که به جاناتان مربوط می‌شه.»

ـ «همیشه که نباید من گذشت کنم.»

مایکل جرعه‌ای نوشید.

ـ «گوش کن! بشین از روی فرصت فکر کن، اگه نظرت عوض شد، بهم خبر بده. شاید برات یه پیشنهاد داشته باشم.»

آخرین زوم دوربین صورت گرفت. تراس با کادری وسیع به طور کامل گرفته شد و سپس رایان دستگاه را از کار انداخت.

همه‌ی اینها جای عکسی که آن روز از پنجره‌ی اتاقش برداشت را نمی‌گرفت. وقتی که جاناتان چهار دست و پا مشغول از ریشه درآوردن و پرپر کردن شبدرهای باغچه بود، به جای اینکه مانند تمام مردم از محلول مخصوص این کار استفاده کند. کارش به حدی احمقانه بود که رایان، در تنهایی خندید. کلیپ موفقیت‌آمیز بود، چهارده لایک و هفده نظر.

رایان یک جرعه کوکا نوشید.

دوباره دو جوان را بر روی تراس دید که به سختی در حال بحث بودند. گفتگویی زنده و پرتحرک. پارابولیک میکروفون (دستگاهی برای تقویت صدا از راه دور) را به سوی آنها چرخاند و صدا را تنظیم کرد و سپس مشغول فیلم گرفتن شد.

ادامه دارد…

تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=29750
  • نویسنده : لوران گونل ـ ترجمه: داود نوابی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 309 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.