مجلهی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسندهی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان میکند که به رغم موفقیتهای کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثهای به او یاد میدهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.
در ادامه، بخش شانزدهم این رمان را برای شما قرار دادهایم. با ما همراه باشید.
از این پس، مرگ دائما بالای سر جاناتان در پرواز بود و در ترکیب زندگی، مانند پارچهای ملیلهدوزی شده، در بالا قرار میگرفت. آن سوی ترس که بر خلاف میلش همچون متّهای مغز او را سوراخ میکرد، ذهنش را از طرحهایی که قبلا توجهش معطوفشان بود، تهی ساخته بود.
او همیشه عادت داشت که وضع موجود ناامیدکننده خود را با فرافکنی در آیندهای مملو از وعدههای دلپذیر، ترمیم کند. مثل تعطیلات سال آینده و احتمال خرید مبل جدید یا یک جفت کفش یا ماشین نو، انتظار یک ملاقات یا امید به روزی که بالاخره به خانهی بزرگتری اسبابکشی کند.
به یک باره تمام آیندهای که تاکنون خود را به آن آویخته بود، به نظرش مصادره شده آمد. آینده از بین رفته بود. تنها چیزی که تاکنون داشت و برایش میماند، وضعیتی اسفبار با نموداری از مشکلات، بدون آنکه دیگر امیدی به تغییر و تحولشان باشد.
یک روز صبح، موقع آماده شدن برای رفتن به سر کار، متوجه شد که دیگر نمیتواند به این وضعیت ادامه دهد. دیگر دلش سر جایش نبود و دیگر نیروهای محرک رغبت و اشتیاق نمییافت. حتی قدرت برخاستن از جایش را نداشت.
آشفتگی و تشویشی که در آن غرق شده بود، او را به جایی میبرد که زندگی گذشتهاش را نیز به چالش بکشد. چه معنایی داشت که آدمی اینگونه زندگی کند؟ این فکر او را به کجا میکشاند؟ کار کردن بدون وقفه، دست و پنجه نرم کردن با مشکلات، در انتظار رسیدن تعطیلات آخر هفته به منظور ارضا کردن تمایلات و خواستههایی که جامعه در او ایجاد کرده و آن وقت رضایت ناچیزی را احساس کند که دوامی ندارد و سپس دوباره کار کردن برای آنکه بتواند تعطیلی بعدی را از نو شروع کند.
حقیقتا زندگی چه بود جز توالی یک ستیزهجویی و لذتهای بیهودهی زودگذر؟
درخصوص جاهطلبی پنهانیاش که میخواست پیشتاز شود و از مایکل پولسازتر باشد، باید گفت که از این پس دیگر کوچکترین معنایی برایش نداشت. به نظر میآمد که این خواسته، سرچشمهاش انگیزهی مضحکی بود فاقد یک منفعت حقیقی.
اصلا شغلش چه معنیای داشت؟ مدام امضا کردن قراردادهای بیشتر. در آخر این به چه دردی میخورد؟
جاناتان شدیدا به یک استراحت نیاز داشت تا این افسون جهنمی را متوقف سازد و عقبنشینی نکند. تصمیم بگیرد که باقی زندگی را میخواهد چه کار کند. حتی اگر قرار است قبل از پایان سال بمیرد، از زیستن در چند ماه آخر، چه چیزی باید نصیبش بشود؟
شرکایش را دور خود جمع کرد و برایشان توضیح داد که به علت پیش آمدن مشکلات شخصی، مجبور است استراحت کند. غیبتش برای آنها ضرر مالی در بر نداشت. تقسیم و توزیع درآمدها متناسب بود با قراردادهایی که هر کس، امضا میکند. پیگیری پروندههای در دست اقدام نیز بر عهدهی مددکار بود.
مایکل پرسید: «غیبتت خیلی طول میکشه؟»
جاناتان آه بلندی کشید. در این مورد ابدا نظری نداشت.
ـ «هر قدر که لازم باشه!»
آنجلا کلامی بر زبان نیاورد.
آن روز مایکل با مهربانی او را تا درب دفتر مشایعت کرد و با پایین آوردن صدایش به او گفت: «فهمیدم وضعت خوب نیست. خیالت راحت. راستی به پیشنهادم فکر کن.»
جاناتان به محض رسیدن به خانه، کمترین وسیلهی مورد نیاز را در چمدان گذاشت، پشتِ شِوِرلِت سفید رنگ قدیمیاش نشست و در امداد جنوب، جادهی یکصد و یکم را در پیش گرفت.
آسمان از مه معمول صبحگاه پاک شده و با رنگ آبی تیره، به نظر بیکران میآمد.
ادامه دارد…