تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
3
رمان انگیزشی

روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش چهاردهم

  • کد خبر : 29167
  • 04 آبان 1402 - 12:57
روزی که زندگی کردن آموختم ـ بخش چهاردهم
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان می‌کند که به رغم موفقیت‌های کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست. در ادامه، بخش چهاردهم این رمان را برای شما قرار داده‌ایم. با ما همراه باشید.

مجله‌ی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسنده‌ی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …

این رمان، داستان «جاناتان» را بیان می‌کند که به رغم موفقیت‌های کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.

در ادامه، بخش چهاردهم این رمان را برای شما قرار داده‌ایم. با ما همراه باشید.

شماره‌ی بازاریابی بود که از دو روز پیش دنبال او می‌گشت.

ـ «عزیزم یه لحظه، این یه تلفن مهمه، سرو صدا نکنی ها، هیس!»

فردای آن روز به دوچرخه‌سواری کنار دریا رفتند، وقتی که به لُمبارد گِیت رسیدند، به طرف غرب تغییر مسیر دادند. با دقت به اسکله‌ی لعنتی پشت کردند. راه گردشگاه پرِزیدیو را در پیش گرفتند. از بین خانه‌های ساحلی و گیاه‌های مخروطی که سر به آسمان کشیده بودند، لیز خوردند. هوای کنار دریا، فرح‌بخش بود.

اقیانوس به رنگ آبی یاقوت کبود، تا جایی که چشم کار می‌کرد در مقابل آنها گسترش یافته بود، با امواج ملایمی که باد بر سطح آب ایجاد می‌کرد. هر از گاهی هیأت بالای گلدن گیت پدیدار می‌شد. انگار که نقاشی بدجنسی به قصد تفریح با یک ضربه‌ی قلموی نارنجی رنگ، خلیج را بسته باشد.

کلوئه روی دوچرخه‌ی کوچکش به سرعت رکاب می‌زد. سرشار از سرمستی مُسری، بسیار حوشحال به نظر می‌آمد. خنده‌ی شادمانه‌ای که بر لبانش نقش بسته بود، قلب جاناتان را از زندگی و نشاط لبریز می‌کرد تا جایی که پیشگویی نفرت‌انگیزی را که برایش کرده بودند، از یاد می‌برد. ولی ناگهان موقع دور زدن از پیچ و خم‌های متعدد جاده، گورستان ملٌی پدیدار شد و رویت هزاران صلیب سفید رنگ بالای تپه‌ها به طرز بی‌رحمانه‌ای حال او را برای بقیه‌ی گردش، خراب کرد.

کلوئه را دقیق و سرِ وقت معمول، پیش مادرش برد. مثل هر بار به او لبخند زد تا جراحت جدایی را پنهان سازد. صبر کرد تا درِ خانه‌ی کوچکِ زرد رنگ، بسته شود. بعد به سرعت به راه افتاد. ساعت نوزده و یک دقیقه. یقینا توریست‌ها اسکله را ترک کرده بودند و به سوی هتل‌هایشان می‌رفتند و گردشگران یکشنبه به خانه‌هایشان. ولی کسی چه می‌داند؟ به امتحانش می‌ارزید. اقدام، اضطراب را تسکین می‌دهد.

به وسوسه‌ی سرعت غیرمجاز اعتنا نکرد. اصلا دلش نمی‌خواست جریمه شود. بعد هم ربع ساعت تمام در جستجوی جای پارک، در محله‌ی لنگرگاه بود. با شکم گرسنه، به سوی اسکله دوید. احساس دلهره داشت و هرچه به میدان نزدیک‌تر می‌شد عضلات پایش سفت‌تر و کشیده‌تر می‎‌شدند. برخلاف انتظاری که می‌رفت، محل مورد نظر هنوز به علت هوای مطبوع عصر، پر از گردشگران بود. بالای نیمکتی رفت تا بتواند بهتر ببیند. همه‌ی نقاط را چند بار از نظر گذراند. اثری از کولی‌ها نبود.

از میان میدان عبور کرد، در حالی که جمعیت را زیر نظر داشت، دنبال گیسوان بلند مشکی می‌گشت و قیافه‌ها را به دقت بررسی می‌کرد. هیچ. اسکله را تا انتها بالا رفت، بعد در امتدادِ بارانداز، برگشت. بیهوده بود. کم کم یأس و سرخوردگی سراپایش را فرا می‌گرفت. سراغ بستنی‌فروش دوره‌گرد رفت. مردی تقریبا پنجاه ساله، گندمگون با موهای مشکی صاف و بد کوتاه شده‌ای که روی صورتش می‌ریخت، پرسید: «چی بهتون بدم؟»

ـ «یه سوال ازتون دارم، امروز زن‌های کولی رو دیدین؟ فقط اون‌هایی که فال می‌گیرند و خطوط دست رو می‌خونند.»

چشم‌های مردک چین افتاد، با بدگمانی پرسید: «چی ازشون می‌خواین؟»

ـ «یکی از اونها آینده‌ی من رو از روی دستم دید، لازمه یه ذره بیشتر بدونم. می‌خوام یه بار دیگه دستم رو ببینه. شما اونا رو می‌شناسید؟»

در سکوت او را برانداز کرد و بعد گفت: «امروز بعدازظهر اینجا بودند، نمی‌دونم حالا کجان. اطلاعی از برنامه‌شون ندارم.»

و رو به زنی که بستنی خواسته بود، کرد و پرسید: «چه طعمی خانم؟»

جاناتان چند لحظه‌ای جمعیت را زیر نظر گرفت. بعد برخلاف میلش راه رسیدن به ماشین را پیش گرفت. فکر کرد که آخر هفته‌ی آینده شانسش را دوباره امتحان کند. ولی در دلش باوری به آن نداشت. حس می‌کرد که باید این نیت را رها کرده و از آن دست بردارد و این پیشگویی احمقانه که هیچ چیز را ثابت نمی‌کرد، به فراموشی بسپارد. مگر غیر از این است که اگر قرار بود خطوط دستمان درباره‌ی زندگی آینده‌مان چیزی بگویند، حتما دانشمندان از مدتها پیش آن را کشف کرده بودند. بهتر بود که فورا این لاطائلات را فراموش کند و ورق را برگرداند.

در همان لحظه دوباره به یادِ جان، دانشجوی همکلاسش افتاد که به کمک یک آونگ پیشگویی کرده بود که او یک پسر خواهد داشت، از فکر به این موضوع، نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. همان وقت بود که آن زن را در چند قدمی دید. زنی که فال دستش را دیده بود، نه، بلکه آن یکی که قوی‌تر و مسن‌تر بود. همان که زن اول را هنگام فرار کردنش، لیزا صدا کرده بود. جلویش پرید و او را گرفت.

ـ «دوستتون کجاست؟ باید ببینمش.»

زن از رفتار او نترسید و دستپاچه نشد و نگاه تند و تحقیرآمیزی به او انداخت و با لحن زمختی به او گفت: «تو چی می‌خوای؟ یه بار خواهرم رو دیدی. بیشتر از این دیگه چی می‌خوای؟»

بدون اینکه منتظر جوابی شود، با خشونت، خود را از چنگ او بیرون کشید.

مرد عصبانی شد ولی او را آزاد گذاشت.

زن همین که از دست او خلاص شد بدون ملاحظه و رعایت حالِ جاناتان رو به او کرد و گفت: «لیزا بهت گفت که به زودی می‌میری. این نوشته شده.»

ـ «کی به شما اجازه می‌ده که همچین حرفی بزنی؟ شرم‌آوره که این جور حرف‌ها رو به خوردِ مردم می‌دی!»

ـ «اگه نمی‌خوای بشنوی چرا برمی‌گردی؟»

ـ «خب، بگو ببینم، به نظر می‌آد من کی بمیرم؟ ها؟ دقیقا کی؟»

زن نگاهی تحقیرآمیز به او انداخت. کوچک‌ترین نشانی از رحم و دلسوزی در چشمانش دیده نمی‌شد.

ـ «تا حالا باید مرده بودی. خوشحال باش که زنده‌ای! ولی سال رو به آخر نمی‌رسونی. حالا دست از سرمون بردار و برو پی کارت.»

خشونت این گفته‌ها به قدری بود که او در جایش میخکوب شد و تنها مات و مبهوت، دور شدن زن را نگاه کرد.

ادامه دارد…

تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=29167
  • نویسنده : لوران گونل ـ ترجمه: داود نوابی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 340 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.